نوشته های امید یعقوبی

پاراگراف اول تا چهارم :

احتمالا همه ی اینها بخاطر بیماریم بود، اگه بخوام اون رو با دلایل علمی تشریح کنم باید فساد رو مثال بزنم، زمانی که دیگه خونی در جریان نیست، بدن شروع می کند به فاسد شدن. وقتی که دیگه آب در جریان نباشه، باز اونم شروع می کنه به گندیدن. البته باز هم مثل همیشه چندتا از جزئیات کوچولو از چشم من و تو مخفی مونده و نیازی هم نیست که خودمون رو واسش ناراحت کنیم، چون این هم از طبیعت ماست که هرچیزی رو که اولش ناراحت کننده اس، آشغال بدونیم و دور بریزیم‌! اما این دور کجاست؟ تا کجا دور می تونی بشی؟! آره می تونی دور شی، دورِِ دور، دور شی بری آشغالاتو بندازی پشت اون کوههای بلند، بعد بدو بدو بگردی که اونا نتونن ردتو بگیرن. ولی اونا پیدات می کنن. تمام شهر رو دنبالت می گردند، زنگ همه ی خونه ها رو می زنن، به خونه ی تو که می رسن، گوشی رو بر می داری، از آی فونِت بوی گندشون رو می تونی حس کنی واسه همین جواب نمی دی، اما اونا می دونن که این فقط پدراشونن که جوابگو نیستن. بعد با اون پاهای کُپل سیاهشون پله ها رو یکی یکی میان بالا تا به هر بدبختی هم که شده خودشون رو بندازن دم در خونه.دم در حاشون که جا اومد، بوی پدرشون رو می شناسن، از خوشحالی گه تو دلشون آب می شه! شروع می کنن بالا و پایین پریدن، انقدر با انرژی بالا پایین می پرن که یهو می ترکن و پخش می شن جولو در خونت! حالا تو می مونیو خرباری از کثافت و آشغال پخش شده جولوی در خونت! پس بهتره آشغالاتو با خودت نگه داری، حتا باهاشون دوست شی، که لااقل عین یه کپه اَن جولو در خونتو نگیرن که نتونی بری بیرون، حالا می خوام از جزئیات کوچیکی بگم که از چشم خیلیها مخفیه، از جونورایی صحبت کنم که تو کثافت این آشغالا به دنیا میان، قارچها، کپکها، پشه ها، غورباقه ها و حتا جایی خواندم که نسل بشر هم از همین آبهای کثافت زاییده شده . البته اگه هم نمی گفتن، حدس اینکه جایی نسل ما به کثافت می خوره کار مشکلی نبود.

امروز بعد از مدتها تونستم کثافتها رو از دم در خونه کنار بزنم و یه راهی واسه بیرون رفتن پیدا کنم، یه راهی که یه جاهایش شبیه تونل شده، اما بیرون انگاری یه جوری شده بود، هِی همه چی از هم وا می رفت و تا میومدی به تصویر کج و کوله ی جدید عادت کنی، قیافه اش دوباره برمی گشت به شکل اولیه. حالا کافی بود یه لحظه روتو بکنی اونور تا دوباره شروع کنه به شل و ول شدن! انگار یه انرژیی تویِ هر چیزی بود که می خواست اون رو از درون ذوب کنه. اما این چی بود تو نگاه لعنتیِ من که نمی ذاشت اینا مثل آدم ذوب بشن؟ شاید وقتی از زیر تونل رد می شدم یه آشغالی چیزی رفته توی چشام… نمیدونم، مهم هم نیست. چند نفری هم از کنارم رد شدن که انگار با آدمای همیشگی فرق داشتن. نگاشون که می کردی، شبیه این بود که داری از بیرون به داخل آب نگاه می کنی، یا شاید هم از داخل آب به بیرون، آره فک کنم از داخل بود که بیرون رو اینجوری می دیدم.

صادقانه بگم که مشکل از منه. اول چون عینکم رو نمی دونم کجا گذاشتم و دوم بخاطر خواب زیاد، چند هفته ایه که همش تو خواب گذشته، اگه هم یه وقتایی بیدار شدم، تو بهترین حالت ۱۰ دقیقه بوده، واسه آب، غذا و دستشویی. برا همینه که یه خورده با واقعیت غریبه شدم و البته این هم اهمیتی نداره .

اهمیتی نمی دم، به هیچ چیز، مشکل اینجا بود که اهمیت می دادم، زیاد هم اهمیت می دادم، در حد افراط، به آدمها، به زندگی، به آینده، به خواب، به دوست، به عشق، به فکر، به عقیده… حماقت پارچه ای بود که قنداق من رو از اون دوختن. تواناییم تو تغییر این چیزا تقریبا هیچ بود. الان از تکه پاره های قنداقم واسه خودم دستمال سفره درست کردم، از بعضی بزرگتراش هم شُرت دوختم، بعضیهاشم یه جوری درست کردم شده عینه این کدوحلواییهای هالووینی، دو تا چشم داره با یه دهنه تیغ تیغی؛ باید زودتر برگردم، دلم می خواد بازم بخوابم، از واقعیت بدم میاد. احساساتم خیلی وقته من رو از دنیای واقعی جدا کردن… حیف که آذوغه تموم کردم وگرنه پامو بیرون نمی ذاشتم و الان لابه لای پارچه های قنداقم، زیر ملافم که دوخته شده از لباسهای زیر مخملیه، تخت خوابیده بودم. من خواب رو ترجیه می دم ...

۰ نظر ۱۷ فروردين ۹۳ ، ۰۱:۳۵
امید یعقوبی

الان یه داستان همین طوری از سر بیخوابی نوشتم، تو این حال و هوای امتحانا و امتحان ماشین اسمبلی که امروز دادم.در کل بد نشده (و اینکه شامل اصطلاحات تخصصی کامپیوتری هم هست) :

امروز یه اتفاق عجیب افتاد، خواب دیدم یه دختر جولوم ظاهر شده که سرش از یه لب تاپ بنفش ساخته شده و موهاش هم از سیمهای مختلف کامپیوتر بود مثل سیم یو اس بی ، پارالل ، سیم شبکه و خلاصه یه عالمه سیم دیگه !! اندامش هم از کی بورد بود !!! انگشت اشارش مثلا ، دکمه اسپیس بود یا انگشت شستش که کلید کپس لوک بود و گاهی هم چشمک می زد، خلاصه کل اندامش از قسمتهای مختلف کیبورد ساخته شده بود. برگشت طرفم با یه حالت پر از غم و بغض بهم گفت ، امید ینی واقعنه واقعا میخوای ترکم کنی ؟!! برای همیشه ی همیشه ی همیشه ؟!؟! با یه صورت سبز رنگ ساخته شده از کدهای اسکی داخل مانیتور باهام حرف می زد ، صداش از اسپیکرهای لپ تاپ با کمی خش و خوش بیرون میومد ، انگار که داری به صدای یه فیلم قدیمی سیا سفید گوش میدی. هر حرفی هم که می زد ، در لپ تاپش یه خورده باز و بسته می شد ، یه جوری که انگار دهنشه . گفتم ، ترکه ترک که نه مشیسای من ( مخفف ماشین اسمبلی ) ، ولی از این به بعد بهتره که فقط دوست باشیم،غصه هم نخوریا، خوب ؟! آخرش یهو هنگ می کنی میوفتی رو دستمون با یه عالمه باگ ، حالا من این وقت شبی برنامه نویس اسمبلی از کدوم جهنم سیلیکونی در بیارم، هان !؟ ... اینو که بهش گفتم ، انگار که چاشنی یه بمبی رو تو دلش زده باشی !! یه بمب ساخته شده از چند خازن حرارتیه بزرگ !! آخه اون همه اشک کار چندتا مقاومت نمی تونه باشه!! خلاصه ،ایشون یهو زدن زیر گریه، گریه ها‌ !! گریه ی واقعیه واقعی منظورمه!! نه از این قطره اشکای کوچولویی که تو هر رجیستر هشت بیتی ای جا می شه !! یه گریه که داشت فلگ اورفلو همه ی رجیسترهای شصت و چهار بیتی اتاقمون رو یک می کرد !! صفر و یکا بودن که از مانیتورش پایین می ریختن و از پورتهاش بودن که فوران می کردند، و این اتاق بود که تحمل نگه داری این حجم از داده رو نداشت!!اصلا این مشیسا از همون میلی ثانیه ی اول آشناییمون هم به هر تک بیتی حساس بود، مثلا کافی بود یه جایی یه دونه تک بیتی کم بیاری تا سرت داد بکشه و بعد فحش و دری وری بود که روی صفحه نمایشش بالا میومد، یه سری کارکتر عجیب و غریب بود که من حتا تو یونیکد هم ندیده بودم!! آخه یکی نیست بگه تو این دنیای گیگابایتی یه تک بیت چیه که انقدر سرش جار و جنجال راه میندازی دختر لوس؟! بذار برگردیم به اتاق و زیاد طولش ندیم که من الاناست پشت این کی بورد غش کنم و دوباره این مشیساعه میاد تو خوابم، بهتره از این به بعد هم کنار بالشم بخوابم نه این کامپیوتر لعنتی.خلاصه این مشیسا اونقدر گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد، که من بودم و دریایی از صفر و یکها که لاشون دست و پا می زدم، آقا داشتم خفه می شدم آخر کاری !! آره دوست عزیزم!! درست شنیدی !! صفر و یکا همه ی ریه ی منو پر کردن و هرچی هم بیشتر دست و پا می زدم، صفر و یک بیشتری بود که تو دهن و بینیم می رفت، واسه همین دیگه بیخیال دست و پا زدن شدم ،آخه یه جورایی از همون اولش هم می دونستم که این سناریو فقط یه خواب می تونه باشه، وگرنه مسخرست که یه کامپیوتر بتونه این همه گیگ گریه کنه، آخه یه گیگ، دو گیگ، نه این همه که یه آدمو لای خودش خفه کنه!! تصور کن ، یه آدم رو که لای این صفر و یکا گیر کرده و داره دست و پا می زنه که خفه نشه!! خوب یعنی یکی نیست که اون پاور کوفتی رو بزنه و همه چیو خاموش کنه !؟! خاموش شدن که آر نیست عزیزم!! این همه سال روشن بودی ، یه چند روزی هم به خودت خاموشی بده، یونیکس که به ویندوز نمیاد با این کارت !! راستش و بخوای اگه من تو این دریای صفر و یکی دست و پا می زدم، فقط بخاطر این بود که خوابم بیشتر طول بکشه ! همین!آره دوست من، من موندم تشنه ی دو قطره خواب ! آخه چند وقتیه که بی خوابی دوباره سروکارش پیدا شده، ما که شانس نداریم هرچی کج کولست میوفته دنباله ما ،انگار پشت من تابلو زده: ایستگاه عشق کج و کوله های عزیز و گرانقدر و بی مایه! از دست این بی خوابیه پتیاریه لعنتی هم با اون دهنه همیشه بازش دارم دیوونه میشم!! این خوابم هم که کلا بیست دقیقه طول کشید و بیشترش این مشیسا داشت عر میزد بعد خلاصه همین جور که داشت خوابم تموم می شد ، آهنگی که لینکشو گذاشتم تو کامنت تو پس زمینه اجرا شد! ( حتما گوشش کنید ، فوق العادست‌! از خواب که بیدار شدم ، دیدم خودش تو دسکتاپم خود به خودی از هوا اومده !!!‌ ) یه سری تیتر هم رو صفحه خوابم نقش می بست در حال اجرای موسیقی، مثل تیتراژ آخر فیلما،البته فیلمایی که پر از خش و خوشن و میگما !!!آخه کلا خواب صاف و واضحی نبود ، نمی دونم کدوم خری روش نویز انداخته بود، غلط نکنم کار کاره این پاپیتونست ( مخفف پایتون )، رقیب مشیسا رو میگم ، که خوشبختانه این یکی مثل اونا کج و کوله از آب در نیومده،البته فعلا ... راستش تو این تیتراژه نمی دونستم از چه کدینگی استفاده شده،آخرم نتونستم رمزگشاییش کنم، با این حافظه ی داغونی هم که من دارم ، تا آخر عمر همه عوامل این رویا زیر کوهی از صفر و یک مدفون می شن و هیچ جرثقیلی نمی تونه ریکاوریشون کنه ...

آهنگ پس زمینه آخر

۰ نظر ۱۷ فروردين ۹۳ ، ۰۱:۳۱
امید یعقوبی

زیر گرفتن یه کلاغ تو یه صبح زیبایِ پاییزی کافیه که همه چیزو به گند بکشه . البته تقصیر من نبود ، من حتا سعی کردم اون لعنتی رو که انگار از زندگیه طولانیش خسته شده بود زیر نکنم ، ماشینو گرفتم به چپ، اما اونم پرید دقیقا همونجا که چرخای لعنتیِ ماشین من بودو ، بعدش، صدای ترکیدنش، ناخوداگاه از پنجره به عقب نگاه کرده ، یه ستاره ی قرمز با یه قلبه سیاه . اوه ، نمی تونم اون ستاره رو از ذهنم پاک کنم . نمی دونم بخاطر احساس گناه بود، یا دلم می خواست تو این وضعیت تنها نباشم ، دیدم یه مردی مسیرش به مسیرم می خوره سورارش کردم، من از صدای این شهر خوشم نمیاد ، واسه همین همیشه در حال گوش دادن آهنگم. پیرمرد با اون صدای بلندش شروع کرد به زر زدن راجع به اینکه اگه با این صدا موزیک گوش کنم گوشام تو سن زیاد کم شنوا میشه . اونقدر بلند زر زر می کرد که لازم نبود هدستو از تو گوشام در بیارم. معلوم بود خودشم کره که انقدر داد می زنه ، اصلا کی گفته من قراره سن زیادو تجربه کنم ، اگه به مرگ طبیعی نمیرم ، غیر طبیعی تمومش می کنم . کاش اینو به اون دوستی که دیروز می گفت - نکش ، نکش اون سیگارو - می گفتم . می گفتم - ببین من اصلا نمی خوام پیری رو تجربه کنم ، بعدشم اینجا بوی گه می ده ، سیگار بوش بهتره - کاش می شد باهاش حرف زد ، تو این دنیا کم پیدا می شن آدمایی که بتونم باهاشون حرف بزنم . ولی انگار نمی شه . مرتیکه ی پیر ول نمی کرد ، آخرش گفتم ، آخه این موزیک صداش زیاد نیست ، گفت وقتی من از بیرون می شنوم یعنی بلنده ، پیش خودم گفتم چه کَره عجیبیه ، فقط اون چیزایی رو که نمی خواد نمی شنوه ، مثله صدای خودش، واسه همین داد میزنه ، داره سعی می کنه صدای خودشو بشنوه . مثله دوست جدید من که نمی خواد صدای دلشو بشنوه . شروع کردم به کشیدن سیگار ، مردک خفه شده بود ولی نگاه سرزنش آمیزی می کرد. خیلی وقته نسبت به این نگاهها بی تفاوت شدم ، از بچگی ،از وقتی اون معلم ریاضی احمق اون جوری به من نگاه می کرد. یه روز با پای شکسته اومد سر کلاسمون ، ترمز موتورشو بریده بودم وقتی دوازده سالم بود . گاهی فکر می کنم شاید من یه سایکوپتم از اونایی که حس همدردی و ترهم تو مغزشون کار نمی کنه. آخه بچه هم که بودم آدم خشنی بودم . ولی آخه من امروز دلم واسه یه کلاغه بیچاره سوخت، خیلی حالمو گرفت . اصلا حیوونا رو خیلی دوست دارم ، خیلی بیشتر از این آدمای احمق؛ مثله این مردکِ خرفت ! مثلا اگه یه گربه ی شَل داشته باشی هی نمیاد بهت بگه مراقب پات باش ، مراقب پات باش ! گم شو لعنتی ،خوب من نمی خوام مراقب گوشام باشم ، نمی خوام مراقب هیچی باشم ، زندگی واسم معنا نداره ! تو این دنیا همینجوریش هم حرف هیشکیو نمی فهمم ، چه فرقی می کنه کر باشم یا شنوا .

۰ نظر ۱۷ فروردين ۹۳ ، ۰۱:۲۵
امید یعقوبی

برایم سخت بود تا شاهد ذوب شدن اشیائی باشم که سالها با آنها زندگی کرده ام، نه به خاطر وابستگیم به آنها، بلکه چون منبع آتش نامشخص بود. تمام آنچه که به آن واقعیت می گفتم ناگاه رنگ باخت و در آخر، جولوی چشمانم ، تصویری بود از خودم،در میان آتش،و در حال نابودی. تمام آن تصویر گویی از جایی خارج از افکار من آمده بود، این تصویر هرچه که بود ، من مدتها سعی در تغییر آن داشتم ، سعی در تغییر بنیادی آن؛ نه به جزئیاتش کاری نداشتم، می خواستم آن را تغییر دهم، نه به خاطر اینکه ایده آلم نبود ، بلکه بخاطر اینکه با تغییر آن تصویر می خواستم حالتی از زندگی را تجربه کنم که برایم لذت بخش بود: لحظه ای زیستن در آزادی . همیشه حدس می زدم که روزی کنترل از دستانم خارج خواهد شد . ولی هرگز چنین روزهایی را، این چنین غریب، پیش بینی نمی کردم . زیستن در میان نوعی از بی حسی ، نوعی از جدایی ،جدایی، حتا از احساسات . تنها چیزی که برایم باقی مانده بود: قسمتی از رویاهایم، قسمتی از زندگیم در خواب ...

۰ نظر ۱۷ فروردين ۹۳ ، ۰۱:۲۴
امید یعقوبی

در کافه ، گفتم : تو انتخاب می کنی که کجا می خوای بری . گفت :البته تو خواب می شه به آنارشیسم رسید، فقط تو خواب البته . گفتم : چه فرقی داره،واقعیت،خواب،بیداری … گفت‌ : چه فرقی داره وقتی تو خوابی یا بیدار؟! هشیاری یا رو دراگ ؟! فرق نداره اینا ؟! گفتم : فرقشون چیه ؟ گفت :خوب، تو خواب همه چی، به میل تو انجام میشه، اما تو بیداری این تو نیستی که سناریو رو می نویسی! گفتم : تقصیر قارچا چیه که تو لجن زار به دنیا اومدن !! اولش تعجب کرد ، ولی اینجور آدما یاد گرفتن که حتا اگه یکی جولوشون بال در بیاره ، پرنده شه ، پر بزنه ، بره . قبل اینکه کسی متوجه ی تعجبشون بشه خیلی سریع خودشون رو جمع و جور کنن، بعد بشینن براش دلیل بتراشن ، آخه می دونی اونا تراشکارن، وقتی بزرگ می شن شروع می کنن به تراشیدن هدف، من از تراشکاری بدم میاد، ولی وقتی پای چیزهای جدی درمیونه، بیشترین ترس من از اینه که بگم من دارم یه خورده بی هدف پرواز می کنم،آخه اونا خیالبافن، یا می دونی ، شاید به خاطر اینه که فکر می کنن هر چیزی پر از علته ، فکر می کنن من انگیزه ای دارم، من می ترسم از اینکه اعتراف کنم که بی انگیزه پرواز می کنم، اونا منو می ترسونن ، می دونی چرا ؟آخه اونا اصلا با قریبه ها خوب نیستن . این آدما رو باید با تعجب تیربارون کرد،اصلا همه رو باید با تعجب بیدار کرد، مثل آدمی که چشماش داره از خواب می ره،بعد یهو گربه ی همسایشون مثل یه پرنده، می پره خودشو می کوبه به پنجره، تق !! ، که تو تعجب کنی، نه که واسه اون مهم باشه که تو خوابی یا بیدار، نه اینجورام نیست، بعضی چیزارو اصلا نباید با دلیل و منطق به گند کشید. آخه اون فقط یه گربست !! چه گناهی داره که تو می خوای با اون منطق لعنتیت تیکه تیکش کنی ؟! اون فقط دوست داره بازی کنه !! بازی!! چرا عصبانی می شی ؟! چون نمی ذاره تو بخوابی ؟! شاید خودتم دلت نمی خواد بخوابی... شاید بخندی ولی می دونی چرا وقتی می خوابی همه چیز کاملا سیاه نمیشه !؟ چون وقتی تو خوابی ته دلت می خواد بیدار باشی،اتفاقا بیشتر از وقتی بیداری دلت می خواد بیدار باشی،واسه همین مغزت شروع می کنه به درست کردن یه دنیای دیگه ، شبیه دنیایی که خود تو توش زندگی می کنی، اونجا تو دیگه خواب نیستی ، چه فرقی داره ، خواب یا بیداری ؟! دوست دارم یه روز یه هنرمند سورئالیست بشم، آخه از واقعیت بدم میاد !! یعنی می رسه روزی که همه از هم بپرسن - واسه چی یهو مدیر رفت بالا میز شروع کرد به رقصیدن و مسخره بازی ؟ مگه قرار نبود سخنرانی کنه ؟!! - جواب می ده - همینجوری !! - ....

۰ نظر ۱۷ فروردين ۹۳ ، ۰۱:۲۱
امید یعقوبی

نشانه های بیماری در من محسوس بود ، اگر بخواهم بیماریم را با دلایل علمی بیان کنم باید پدیده ی فساد را در نظر آورم ، زمانی که دیگر خونی در جریان نیست ، بدن شروع می کند به فاسد شدن . وقتی آبی در جریان نباشد، شروع می کند به فاسد شدن .البته باز هم مثل همیشه برخی از جزئیات بی اهمیت از چشم من و شمای بیننده پنهان می ماند و نیازی هم نیست که خود را برای آن نکوهش کنیم چون این هم از طبیعت ماست . هر آن چیز که در ابتدا ناخوشایند به نظر برسد به چشم ما مرده است یا باید بمیرد و به دور ریخته شود. اما من می خواهم از جاندارانی صحبت کنم که در این کثافت به دنیا می آیند، قارچها ، پشه ها ، کپکها ، غورباقه ها ، حتا جایی خواندم که نسل بشر نیز از همین آبهای کثافت زاییده شده است. البته بدون ذکر این مسئله نیز ، حدس اینکه جایی نسل ما به کثافت بر می خورد کار مشکلی نبود . من دچار بیماری شده ام ، امروز که از خانه ام بیرون رفتم همه چیز گویی از هم وار رفته بود ، یا انرژیی درون هر چیز بود که گویی می خواهد آن را از درون ذوب کند ، چند نفری که از کنارم گذشتند انگاری واقعی نبودند ، یا انگاری زیر آب هستند و از بیرون به آنها نگاه می کنی ، یا شاید هم از درون ، که خیلی هم فرقی نمی کند. حقیقت این بود، که مشکل از من است . اول اینکه عینکم را نزده بودم و دوم به خاطر خواب زیادم که کمی مرا با واقعیت بیگانه کرده بود و در آخر هم این که در هنگام راه رفتن نمی توانستم تعادلم را حفظ کنم و تلو تلو می خوردم.

۰ نظر ۱۷ فروردين ۹۳ ، ۰۱:۲۰
امید یعقوبی
هنر قهقهه ی بلندیست
به تمامی چیزهایی که ،
زمانی برایمان جدی بود ...
۰ نظر ۱۷ فروردين ۹۳ ، ۰۱:۱۹
امید یعقوبی


همه ی اینها چیست؟ پیشرفت؟ نه!! هیچ پیشرفتی در کار نبود،درجا زدن پیشروی نیست،تحلیل رفتن عضلات پاست و توهم است که پیش رویم خودنمایی می کند،موشی در قفس،در حال درجا زدن در چرخ و فلک رنگ آمیزی شده ی خود،همه ی اینها چیست ؟! جز خوابی آغشته به رنگهای خیال ؟! چشمهایم، این چشمهایم هستند که پیش رویم را می آفرینند،هیچ چیز جز دنیای خیالی من وجود نخواهد داشت،این خیال تا به آنجا پیش می رود که دیگر رنگی در کار نخواهد بود.اگر ناامیدی تمام آن چیزی بود که در اختیار داشتم، مشکلی نبود،حال آنکه امیدی مبهم درست وقتی که چشمهایم به تاریکی عادت کرده است،در انتهایی دور، پشت کوههای طلایی، به وقت غروب، مانند ستاره ای لرزان می درخشد. کی به پایان می رسد این تاریکی ؟! این چه صحنه ی نمایشی است که نور آن به سمت تاریکی گرفته شده،این چه رویایی است که در آن به خواب می روم و خواب می بینم که در صحنه ی نمایشم،و نوری که از من می درخشد به سمت این تاریکی، و به زودی در آن قدم خواهم گذاشت ...

۰ نظر ۱۷ فروردين ۹۳ ، ۰۱:۱۷
امید یعقوبی

گلوریا فالمر



آقایان ! ساکت شوید، لطفا نظرهایتان را برای خودتان نگه دارید. این کار شما به جنایت می ماند، جنایت یک اثر هنری، باید سر از تن تمامی این منتقدین جدا کرد، آقایان ! باید تمامی این لامپها را شکست، بله باید شکست !! باید در تاریکی مطلق زندگی کرد! مرا به مهمل بافی متهم نکنید، اکنون این حق طبیعی من است که به دفاع از خود بپردازم، بله همانطور که پیش از این هم گفتم، و بازهم می گویم که من بی گناهم…


صدای داد و فریاد بلند شد ، یک نفر یک قوطی کنسرو نیمه پر را به طرفش پرتاب کرد، قوطی به لبه ی صندلی خورد و محتویات آن مانند لجن دور صندلی متهم را احاطه کرد، در این بین قاضی ساکت بود، بله، قاضی ها اینگونه نیاز سادیسمی خود را ارضا می کنند، با ساکت ماندن. بعد از پرتاب قوطی؛ قاضی نه از روی حسن نیت ، بلکه به خاطر عادت، با یک حرکت ماشینوار چکش را به هوا برد و چندبار به تخته کوبید، جمعیت ساکت شد.


قاضی رو به متهم با خونسردی کامل گفت : «یعنی می گویید که شما خانوم گلوریا فالمر را به قتل نرسانده اید؟» بعد از تمام شدن سوالش هم پوزخندی زد. «نه به هیچ وجه این را نمی گویم، می گویم که مرا به اینکار وا داشته اند قربان، بله، مرا به این قتل ترغیب کردند، یا بهتر بگویم، مرا مجبور کردند، قرار بود همه چیز مانند یک ماجراجویی باشد؛ همانند تمامی آنها که در زندگیم مانند ستارگانی در این آسمان تاریک می درخشند.  ولی این ماجراجویی به قیمت مرگ روح من تمام شد، بدانید که کسانی به مانند من از خطراتی که آنها را تهدید می کنند باخبرند، اما دیگران از درک این موضوع عاجزند، آنها می بینند که ما رو به روی خطر از خنده ریسه می رویم، و از آن نتیجه می گیرند که ما خود همان خطر هستیم، قربان، بگذارید تنها این یکدفه را با صراحت کامل بگویم که آنها در اشتباهند.»


«همانطور که بارها این داستان را تعریف کرده ام، و اگر عمری باقی ماند باز هم آن را تعریف می ک.... صدای خنده ی جمعیت بر سالن لرزه افکند . من ...» نفسش را جوری بیرون داد که انگار سالها آن هوای اضافه را در ریه مخفی نگه داشته بود. «من در غار جولوی همه پیش می رفتم، گلوریا، پشت همه بود، نور چراغهایمان همه رو به جولو بود قربان، و از غار پیمایی لذت می بردیم، ناگهان گلوریا جیغی کشید که توصیف آن با ترکیب این کلمات ممکن نیست ،جیغی که هنوز اثرات آن در گوش من باقیست، وحشت کرده بودم، بله، صدای این جیغ حتا آدمی نترس مانند من را نیز به لرزه افکنده بود،آیا تا به حال برایتان پیش آمده که اشکهای معشوقه خود را با دست خود پاک کنید؟! اگر برایتان پیش آمده باشد، تصور اینکه جیغ او را بشنوید هم برایتان کر کننده خواهد بود و در این موردِ خاص، تصور، بر خلاف عادتش به کوچک نمایی هدف می پردازد، نه اینکه نخواهد قضیه را بزرگ نشان دهد، نه، من همین جا تاکید می کنم که آنچه تصور می کنید، نه تنها بزرگتر از واقعیت است، بلکه بهتر از آن هم هست اما هر چیزی هم حد و حدودی دارد، از یک جایی به بعد دیگر نمی تواند، نه اینکه نخواهد، بلکه نمی تواند، من اینجا از عشق صحبت می کنم آقایان...» صدای هووی جمعیت برای یک دقیقه در سالن حکم فرما بود. «تا اینجای داستان اگر می بود، کارمن به دادگاه کشیده نمی شد، بله، همانطور که قریب به بیست بار هم تکرار کرده ام، همه با صدای جیغ به سمت گلوریا برگشتیم، تمام چراغ قوه ها به سمت او هدف گرفته شد، می دانید اگر این همه نور، از این همه سو، به یک هدف تابیده شود نتیجه چیست ؟! نتیجه اش خارج از تصور تاریکِ شماست! نتیجه اش ایستاده و در حال فریاد است! نتیجه اش دیوانگیست! نتیجه اش این زندان است که به مرگ منتهی می شود!همه به من گوش کنید: من خود آن اثر هنری هستم! اثری پدید آمده از عشق ! بله آقایان عشق ! عشقی پدید آمده از تاریکی و پدیدآورنده ی دوباره آن! اگر از این عاشق همه چیزش را بگیری، اگر معشوقه اش را نابود کنی، چه با نور چه با اصلحه، در پس آن خلائی در فرد ایجاد می شود، که هرچه درون آن فرو برود به انتها نمی رسد، دلیلی هم برای این کندو کاو نیست، چرا ما همه چیزمان را با این دلایل آلوده می کنیم؟» بر روی زمین خم شد و قوطی کنسرو را براشت ، با لبه ی تیز آن گلوی خود را برید، خون به چنان شدتی فواره زد که فکر می کردی هیچ وقت بند نیآید، اما بند آمد، بند آمد و سالن خالی شد، خالی ماند ، خالی مانند همیشه.



دانلود نسخه پی دی اف و وورد از گوگل داکس
۰ نظر ۱۷ فروردين ۹۳ ، ۰۱:۱۴
امید یعقوبی


فریاد می زنم،دستهایم را به شیشه ها می کوبم، خودم را به دار می آویزم ،تنها و تنها، تنها برای دفاع از فردیت از دست رفته، برای احترام به آنچه به تمسخر می گیرند . دیگر استاد شده ام در رها کردن این ماهیها ، تو را هم به درود ای ماهی ، با زحمت هر چه تمام تر تو را از این گل و لای ، با دستهای خودم گرفتم ، این دستها ، دستهایی که ماهیت خود را از دست داده اند ، اینها دیگر چیزی نمی گیرند ،بلکه فقط رها می کنند ، بله رها می کنند تمام آن چیزی را که زمانی همه چیزم بود ،تنها و تنها، تنها چند لحظه، چند لحظه ای را هم به من بسپار ، انتظاره بی جاییست؟ تو هیچ می دانی من چند برابر تو این وجود لغزنده را تحمل کرده ام ؟ تو هیچ می دانی چند بار به زانو درآمدم ؟ هیچ از اشکهای این پسر بیست ساله خبر داری ؟ هیچ از سوالهایی که مرا به زانو در آوردند می دانی ؟ هیچ می دانی من کیستم ؟ من نویسنده ای هستم که کاغذ گیر نیاورده است و بر روی دستمال توالت می نویسد ، به چه امید و انگیزه ای ،در حقیقت خود از آن نیز بی خبرم !! تا آنجا که به یاد دارم ، این تصاویر درهم بر هم بود که مرا به نوشتن وا داشت، و فقط نوشتن ، نه نوشتن به امید خوانده شدن ، نه ، این چیزی نیست که بتوان به طور رسمی به آن نوشته گفت . همانطور که گفتم ، یکی از سرگرمی هایم کشیدن خط دور تصاویریست که گاه خود نمی دانم از کجا آمده اند ، اما راستش را که بخواهی ، زجرم می دهند . این افکار شبها به من هجوم میاورند ، مرا از پا در می آورند. وقتی به زانو در بیایی تازه می فهمی که تمام آن چیزی که هست همان هیچ است . متاسفانه اینجا طوفانی در کار نیست که بالهای یک پروانه موجب تغییر تو شود، کاش بود ، کاش هر کس به یکسو پرتاب می شد ، بهشت چیست‌ ؟ دیگر چه می خواهی ؟! اینجا ستونها درست همان جایی هستند که باید باشند ، و حدس بزن موقعیت من کجاست ؟ کنار گوشهای تو ، گوشهایی که حتا به سختی می شنوند، و چه می گویم‌ ؟ می گویم خودت را از برق بکش و دیگر وصل نباش .

۰ نظر ۱۷ فروردين ۹۳ ، ۰۱:۰۶
امید یعقوبی