نوشته های امید یعقوبی

۹ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

پروازِ سیاهِ قاصدکِ خاکستری


من از جایی گزارش می دهم سرد و تاریک، آنقدر کور که هر نقطه از زمان گوشه ای، خرد و تکه تکه، خشک شده زیر آواری از اشیای سیاه، لبریز از نوشداروی غلیظ شب، حاصل از گرمای مداوم آتش که از آن تنها گردی مانده خاکستری، سیاه و سفید، و این بار به شکل بی رحمانه سرد، سرگردان در هوا و شناور روی موجهای ضعیف حوض، عروسکهایی پوشیده از قیر و خاکستر، روی تاب، زیر درختانی با شاخه هایی تو در تو، عصبهای وحشی و دیوانه و دیوانه و دیوانه…[خنده] دیوانه … ولی با حجابی هوشمندانه، مخفی پشت جمجمه ها، رنگ آمیزی شده با اصول اخلاقیِ قرن، قرن ،قرن، قرن پیش ، قرنی قرقره شده در گلوی چرکینِ تاریخ، تف شده روی آسفالتی داغ، بخاری زرد، چسبیده به سلولهای ضعیف و بیچاره ی اکسیژن. و هوایی غلیظ برای ریه های حساسی مثل آنچه ما در سینه داریم. سینه هایی شکافته شده با چاغوهای بدقواره… زخمهایی با اشکال نامنظم وَ خون وَ خون ؛ ما زودتر از دیگران، بخاطر کم خونی، با دندانهای انبری شکل مورچه های زیر قبر تجزیه خواهیم شد. و آنها بدون خون، در طول قرن، قرنها،  کثافت خود را به در و دیوار می زدند.

کمی ساکت تر. خفه تر! خفگی! خفه خون!!

برگشت نامه هایی ضمیمه شده به موهای بلوندِ قاصدک.

حنجره، در حال فروپاشی در گلو، ریزشی در سینه. [سرفه]
پرواز سبک بالانه ی خاکسترهای بی وزن.

لوله ای برای انتقال مشتی گرد خاک، مخصوص ذهنهای سوزنی شکل.

یا سل اورا می کشد، یا عصبهایش آنقدر رشد می کنند که سیمهایشان جمجمه را شکافته و صورت را متلاشی…؛ و تکه هایی از مغز روی فرش، آزادی کوتاه مدتشان را جشن می گیرند، و آن زمان که عصبها بین تارو پود فرش به گروگان گرفته شده و توسط لگدهای مستخدمین له و سرانجام در محلولی از ضد عفونی کننده ها رنگ می بازند. او، روزی خواهد مرد؛ این خبر خوب را قاصدک با خود آورد.

مرد کنار جوب خواب، با ریشی روغنی و کثیف، لباسی کهنه و چشمانی گود، مانند دو سوراخ با مقیاسی بزرگتراز سوراخهای بینی. گونه هایی فرو رفته و سایه خورده با موهایی سیاه، به چهره ی او حالتی اسکلتی داده بودند که از درزهای استخوانش به شکل غریبی پشم به بیرون روییده، پشمی حاصل از دست رنج باغ بانی زحمت کش، که بذرها را دانه به دانه داخل جمجمه ی او کار گذاشت و هر روز با سرنگ ، به آن خون تزریق کرد، تا کودک قنداق شده در میان بذر ، پا به جهان خاکستری و سرد گذاشت.
 
افکاری سوخته در اسید لا به لای رنگهای از هم وا رفته ی ک و د ک ی.

و تمام حسها درهم ذوب شدند، و از قلمروی بالاترین بی حسی ها فریاد کشید.
با او شروع به سوزاندن مونولیزاها کردیم، لبخندهای در حال سوختن برای ما معنای بیشتری داشت. چشمهایی که درون جمجمه ذوب می شدند و مغز را از سیاهی اندود می کردند.
و جاری مانند نفت روی کاغذهای سفید. رگه های مشکی و بی انتها.


Photographed by Omid Yaghoubi

۰ نظر ۲۷ آبان ۹۳ ، ۰۵:۱۰
امید یعقوبی


چرخ و فلک
صدای بازی بچه ها
تاب می خورم
پیچیده در قنداق
فریاد مورچه ها
خرفتها
اسبِ کوتوله
مهربانیِ زمین
سرمایِ هوا
دیوارهایِ استخوانی
خراشِ رویِ دست
زخمِ زانو
اشکهای حلقوی
نور مات
عینک آفتابی
رژه یِ آدمها، دایره ای، دور میدان خیالی
زیر دست و پا، مچاله شدن
تنها زمین به او لگد نزد
خیانت تخت و ملافه ی سفید
سوزنهای زهرآلودِ پرِ بالش
گرمای لوله رادیاتور
گرمای سرامیک سفید
سگ پشمالوی قهوه ای
قنداق پتو
سگ پشمالوی قهوه ای
اتاقها هر چه کوچکتر بهتر
قنداق من هرچه تنگتر راحت تر

۰ نظر ۲۲ آبان ۹۳ ، ۲۳:۲۷
امید یعقوبی

چشمانت که امواج وحشتناکی دارد. من وسط دریا و لباس سفیدم را موج به ساحل برده، قبلش به سنگ آنقدر کوبیده که پاره پاره، روی شنها افتاده است. دیگر سفید نیست. تیرگی و کبودی روی آستینهای آن. جلبکی گیر کرده به دکمه. باد می آید و نوازشش را همه جایم حس می کنم. باد را تنها برهنگان می فهمند. چشم تو بود که من را برهنه کرد.

روی تخت و موهای بلندت روی سرم. دیگر چشمانم را باز نکردم. تا به یاد داشته باشم سیاهی ای را که از آن به وجود آمده ام.

و موهای تو همه آسمان را گرفت. تارهای مویت را باد تکان می داد. آسمان از پشت موهای تو چه شاعرانه می نواخت.

چنگ می زدم ملافه را، مچاله می شد و رویا را می بلعید میان چین چروکهایش. موجها همه به سمت داخل مچاله می شدند. کاغذ دیگری را پرت کردم.

رویا گفتنی نیست، رویا شنیدنی نیست. و من عذاب می کشم از نوشتن آن.

چون زیبایی آن را خورد می کند. دستانی لرزان روی کاغذ می کشند دریا را، و موجهای کاغذی من کجا و آن تصویر کجا؛ و تو سوار بر کشتی، از دریای من بازدید می کنی؛ می دانی که چقدر از آن را خواهی دید؟

بارها صورتم را با کاغذ خراشیده ام. تا اشکهایم را با خون مخلوط کنم. من اینگونه برای خود جوهر می سازم.

تلاشهایی که به ریزترین کاغذها بدل شدند. و آنهایی که سوختند توی کاسه ی آهنی. چه دود مزخرفی از آن بلند می شد. و با چه دقتی سوختنش را تماشا می کردم.

از ترس خوانده شدن توسط ماموری که آشغالهای کاغذی را از بقیه جدا می کرد. تکه ای از نوشته ای، از وجود من، که در او فرو می رفت. نطفه ای بود. فواره ای هم بود در میدان. و اسب مهار نشدنی ای. مردانی که نتوانستند آنرا رام کنند. اسب من دیوانه است. و با افسار پاره و پوسیده، در مقابل شیهه های بلند این اژدها، چه می توان کرد جز سواری کردن به جایی که معلوم نیست.

سالهاست که قالبها در سطل زباله اند. با آن مس را شکل می دادیم. چه کبوترها ساخته ایم که پرواز نمی کنند. با آن قاب کردیم یک روز صفحه ای سفید را. صفحه لک لک شد با بارانی سیاه. لک لک از قاب گریخت. قاب ماند و تکه پاره هایی از کاغذ؛ و کاغذ سفیدی اش را به آزادی فروخت.

۰ نظر ۳۰ تیر ۹۳ ، ۱۶:۵۸
امید یعقوبی

نخیست گره خورده به میخی کوبیده به دیوار
سکوت زنگ می زند و حشره های شب تاب دیوانه وار به اینور و آنور می روند، مانند هزاران کرم رنگی
مغزم چسبیده شده به مقوایی دو بعدی و با باد تکان می خورد.
مغزم از نخ آویزان است
پرندگان رنگ بالا می آورند و می خوانند، اما صدایی نیست، سکوت زنگ می زند
حقیقتم را خیال هزاران مرد بلعیده است
باد می تکاند رنگ را روی مقوا
آفتاب خشک می کند
شب هو می کند پنجره را
خواب دعوایم می کند
با کتاب رنده می کنم حرفهایم را
چراغ چشمک می زند
فیشها داخل می شوند، فیشها بیرون می آیند
اعداد سرازیر می شوند در رودخانه ی بزرگ
غلطکی چرخ می خورد زیر آبشار
کش می آید از آرنج، دستهایم مایلها دورتر از من
صافی پر شده است از لجن، آب از آن لبریز می شود
ماهی بالا و پایین می پرد وسط کویر
ستاره ای کنار چراغ چشمک زن
مردی تا کمر در شن، باد می آید، شنها می درخشند ریز ریز
تا سینه در گل کله اش را وحشیانه تکان می دهد

۲ نظر ۱۴ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۲:۰۴
امید یعقوبی

بهترین سال زندگیم.
سالی که برگشتم :)
تمام ثانیه هاشو،
غمها و زیباییهاشو،
دوستها و ولگردیهاشو،
برگشتن به بچگی،
شگفتی در سنگ،
هوا، آب، درخت
موسیقی، فیلم، درام
هشت و نه و صفر،
دیوارو خواب و زندگی با چشمهای بسته
صدای رودخونه و حرف و حرف و حرف،
چکمه و سنگ و ارتفاع و بیداری :)

تصویر از نقاش سورئالیست، راب گنزالس
  Image Source: Bedtime Aviation - Artist/Rob-gonsalves


Bedtime Aviation

۰ نظر ۲۹ فروردين ۹۳ ، ۰۰:۰۵
امید یعقوبی

ذره خاکی بودم چسبیده به زمین،
باد آمدو پروازم داد، آسمان را دیدم،
هرجا که می خواستم بروم، باد مرا می برد.
هرجا که می رفتم حرف از بالهای من بود،
دوستانم، کوه بود و درخت و برف و باران،
خوابگاهم، لانه پرنده ای، روی یک صخره،
آنقدر پروازم داد، فراموشم شد سفتی زمین،
دوستانم همه بزرگ، فراموشم شد اندازه خاک،
خیال کردم که بال دارم، خیال کردم که بزرگم.
لای یک ذره برف روی تکه ابری نشسته بودم،
باد آمد و مرا از آنجا کند،آنروز من سقوط کردم،
از دودکشی به درون آتش شومینه پرتاب شدم،
روزها گذشت و زمستان رفت،
باد آمد و به سمت آینه پرتابم کرد،
چه ریز بودم و چه سیاه و چه زشت.
آن روز،در آینه، بی ارزشی ام را دیدم،
آنچه باد آموخت، مرا آزاد کرد،
آزاد از زمین و آسمان و آتش و خاک،
به من آموخت که شناور باشم.

۰ نظر ۱۷ فروردين ۹۳ ، ۰۱:۴۹
امید یعقوبی

جدی تر از رقصیدن، از جدایی ترسیدن،
فاصله ای، بین من، بین چیزهایم،
علاقه ای بین من، بین چیزهایش،
دستان من، صدای موسیقی،
صدای افتادن، دستان او،
صدای من، موسیقی،
صدای رقصیدن.

۰ نظر ۱۷ فروردين ۹۳ ، ۰۱:۰۳
امید یعقوبی

تصویربردار بود، با چشمهای خیس،
با لگد به جان دوربینهایش افتاده بود.
گفتم: چی شده؟
گفت: می خواستم نگهشان دارم
می دونستم خیلی کمند
زیباییشون رو هم می دیدم
اما وقتی اومدم ظاهرشون کنم،
اونا توش نبودند، اونا خالی بودند.
گفتم: من هم بچه که بودم
گنجیشکی دیدم که قشنگ بود
نگهش داشتم، اما فرداش مرد .
گفت:
دنیا جای بهتری بود اگه آدما تصویربردار نبودند،
اگه آدما از این لحظه های کوچیک لذت می بردند.

من هم براش از لحظه های بارونی گفتم،
براش از صدای کلاغ و باد و چشمه گفتم.
بهش گفتم که لذتی که داره
چندبار چشمهامو خیس کرده .

اینجا شکارچی هایی هستند
که تمام قفسهاشون خالیه.
لحظه های قشنگ اونقدر کمند!!
اونقدر زود میان و میرند که
فقط باید ازشون لذت برد!
انگار فرشته ای میاد،
لحظه در باد رقصش می گیره و
میره، فرشته ها رو که
نمی شه زندانی کرد.
اونا همینجوریش هم
خیلی زود از بین می رند.

قفسهای ما خالی اند.
لحظه ها رو نمی شه شکار کرد.
انقدر به خودمون و منطقمون مطمئنیم که
حتا بر نمی گردیم به قفسهامون نگاه کنیم،
که اگه برگردیم می بینیم که خالی اند.

۰ نظر ۱۷ فروردين ۹۳ ، ۰۱:۰۱
امید یعقوبی

بر روی تخته نوشت: تو نمی توانی یاد بگیری.
سپس فریاد زد، بنویس: من نمی توانم یاد بگیرم.
بنویس: من نمی توانم زندگی کنم.
با ماژیک پنج بار بر روی - یاد - ضربه زد.
از پشت در ۴ نفر وارد شدند، اسلحه به دست.
از کشوی خود ۵ خشاب درآورد.
خشابهایی بود، پر از قرص؛
۲ سال تیرباران شدم.
به جرم اینکه تخته سفید بود و ماژیک قرمز.
روح من بعد از دو سال از من، جدا شد.
هیچ چیز نبود، جز صدای ضبط شده ای ، پر از خش خش.
که به زحمت می تونستی صدارو از اون لا به لا بکشی بیرون.
صدای خودم بود که تکرار می کرد ، که تو انسان نیستی.
که تو انسان نیستی ، که تو انسان نیستی.
احساساتِ تو واقعی نیستند،
منطق تو واقعی نیست.
من واقعی نیستم.
هیچ چیز واقعی نیست.


دو سال پیش، بر روی تکه چوبی مخصوص ماهیگیرها نشسته بودم و رو به دریا نگاه می کردم.

آفتاب وقتی که غروب می کنه، وقتی که طلوع می کنه، وقتی که خستست، مهربون میشه، نوازشت می کنه. 

آفتاب غروب کرد، من از جام بلند شدم، دستهام رو تو جیبم کردم، قرص ها رو به خورد دریا دادم؛


دریا اما هیچ وقت دیوونه نشد.

دریا اما هیچ وقت نمرد،

دریا اما هیچ وقت یادش نرفت،
که غروبی هم هست،
که طلوعی هم هست،
که امیدی هم هست.

۱ نظر ۱۷ فروردين ۹۳ ، ۰۰:۵۷
امید یعقوبی