نوشته های امید یعقوبی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «درباره من» ثبت شده است

می خواستم منتظر بمانم، منتظر زمانی مناسب برای آنکه بتوانم افکار خود را جمع کرده و در اختیار کاغذ قرار دهم، مدتهاست که ننوشته ام، و هراسی در دل من پدید آمده است، احساس می کنم آن دنیایی که زمانی از تاریکی آن برای داستانهای مرموزم استفاده می کردم اکنون طلوع کرده و اشیائ آن به وضوح در آمده اند.
هدف من تنها از نوشتن خود نوشتن بود و نیازی که به آن داشتم، امروز اما تنها نیازی که دارم نیازیست که صبحها بعد از صبحانه به سراغم می آید و وادارم می کند تا قهوه جوش خود را پر از قهوه کرده و روی گاز بگذارم.
تجربه هایی که اخیرا داشته ام، همگی به قدری خالص بودند که هیچ نیازی برای کنکاش آن توسط کلمات و رسیدن به معانی مخفی آنها نمی یابم و زمانی را نیز به یاد نمی آورم که از تجربه ها همانطور که هستند نوشته باشم، همیشه تجربه هایم تبدیل به تنه ای می شوند که شبها کرمهای خاکستری مغزم روی آنها وول می خورند.
شاید هیچ گاه این را نمی دانستم اما گویا مشکل ذهنیست و احساس کمبود چیزی که کسی را به نوشتن وا   می دارد. اعتراف می کنم که همیشه فکر می کرده ام که یکی از وظایف مهم در زندگی ام نوشتن است و هنوز هم نمی دانم که آیا این بینش درونی که من در علم و نویسندگی بسیار تاثیرگذار خواهم بود درست است یا خیر ولی بینشی درونیست و من به بینشهای درونی ام اطمینان دارم.

این نوشته ایست که ماه پیش در مازندران درباره ی علت نوشتن به قلم آورده ام:
چگونه داستانی را شروع می کنند؟ با صدایی مهیب یا زوزه ای خفیف؟ زمزمه ای از آنچه برای مرد شروع اتفاقی است که افتاده یا آوازیست که در آن انسان و اشیاء نقش سازهایی را دارند که احساسات اورا بیان می کنند؟
برای من چه؟ شاید کنجکاوی اگر از من بپرسید؛ کنجکاوی در شاخه های ذهنی که در آن ۲۳ سال اتفاق با احساسات رنگ و شکل یافته اند. دلیل من برای نوشتن کنجکاوی نبود. شاید در پی آن کنجکاوی هم به وجود آمده باشد، اما اطمینان دارم که کنجکاوی دلیل کند و کاو من نبود.
شاید هنوز ضعیف تر از آن هستم که بتوانم دلیل نوشتنم را بیان کنم. شاید اگر روزی قدرت بیان آن را داشتم دیگر آن دلیل وجود نداشت و نوشتن برای آن نیز پایان می گرفت. شما فرض کنید که کسی دنبال گنج است و مدام نقطه ای از زمین را بیل می زند. آیا منطقیست برای کسی که هدفش تنها رسیدن به گنج است تزیین چاههایی که می کند؟ تزیین آن با چراغهای رنگارنگ، یا نقاشی کشیدن روی سنگهایی که بین خاک محصور شده است.
دلیل یک سنگ تراش رسیدن به زیبایی یک مجسمه است یا رسیدن به تکسچری که در قلب آن نهفته شده است؟ دلیل نقاش برای کشیدن احساسات خود تنها فروش آن است یا رها شدن از آن؟ آیا نویسنده می خواهد با ترجمه ی تجربه و احساس، آنها را جاودانه کند؟

۱ نظر ۲۴ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۲۳
امید یعقوبی

پنج سال پیش نوشتن رو با این جمله شروع کردم: «افکاری بود که نه می شد هضمشان کرد، نه دفعشان، از آن پس افکارم را بالا می آورم.»  تنها دلیل نوشتنم نیازه، نیازی که اگه ارضا نشه مثل هر نیازه دیگه ای منجر به رنج می شه. تا حالا بیشتر داستانهام تو رده بندیه سمبلیسم قرار می گرفتن اما به تازگی به سورئالیسم و فانتزی رو آووردم. همه ی نوشته هام رو از طریق پیجی در فیس بوک به اسم قهوه منتشر می کردم(و می کنم). هیچ وقت خواننده زیادی نداشتم و البته اهمیت چندانی هم واسم نداشت و نداره.

من به سراغ داستانهام نمی رن بل که اونان که به سراغ من میان. یک ثانیه قبل از اینکه بخوام پشت کامپیوتر بشینم و بنویسمش هیچی در موردش نمی دونم جز تصاویری محدود و تار از اول داستان (که همین تصاویر محدود هم گاهی نیستن و ذهنم خالیه خالیه، اینجور موقعها داستانم تبدیل میشه به یه سایکوگرافی). توضیح اینکه چی می شه که می فهمم باید بنویسم یه خورده سخته، یه فشار و یه حالت روحی خاص که انگار یه داستانی تو ضمیر ناخداگاهم ساخته شده که باید به بیرون ریخته شه یا ذهن تو یه حالتیه بین هوشیاری و خواب و تو اون حالت می تونه کلی تصویر عجیب بسازه. مخالف این ایده ام که نویسنده یا سازنده ی یه اثر هنری باید چیزی که آفریده رو وسیله قرار بده و باهاش حرف بزنه و به اصطلاح هدفی برای داستانش تعریف کنه. داستانهایی که توشون ما از مسیرهای غیر معمول رد می شیم، نوعی از ماجراجویین. آیا می شه گفت آدمی که همش تو خونش بوده و از شهر بیرون نرفته با آدمی که قسمت بزرگی از زندگیش رو به ماجراجویی داخل جنگلها و دره ها گذرونده یکیه؟ هدف از سفر چیه؟ هدف از یه سفر خیالی چیه؟ آیا همیشه باید یه حکیم باشه که به آلیس سرگردان پند و اندرز بده تا سفر یه باری داشته باشه؟ یا اینکه نفس سفر خیالی خودش به تنهایی به قدری ارزشمنده که چیزهای دیگه کنارش هیچن؟! چیزهایی که ما با خودمون از دنیای واقعی به خیالی می بریم واقعا اونجا فاقد ارزشند. تو این دنیا ما زندگیمون پر از هدفه، ولی اونجا چی... همچنین احمقانست اگه بخوایم داخل یه همچین دنیایی دنبال اشیائی بگردیم که بشه با خودمون به این دنیا بیاریم. ما با همون لباسی که از این دنیا به دنیای خیالی میریم از اون برمیگردیم و جیبهامون هم همون قدر خالیه که بوده، اما دیگه اون آدم قبلی نیستیم ...

۰ نظر ۱۷ فروردين ۹۳ ، ۰۰:۱۹
امید یعقوبی