نوشته های امید یعقوبی

۱۳ مطلب با موضوع «دست نوشته» ثبت شده است

می خواستم منتظر بمانم، منتظر زمانی مناسب برای آنکه بتوانم افکار خود را جمع کرده و در اختیار کاغذ قرار دهم، مدتهاست که ننوشته ام، و هراسی در دل من پدید آمده است، احساس می کنم آن دنیایی که زمانی از تاریکی آن برای داستانهای مرموزم استفاده می کردم اکنون طلوع کرده و اشیائ آن به وضوح در آمده اند.
هدف من تنها از نوشتن خود نوشتن بود و نیازی که به آن داشتم، امروز اما تنها نیازی که دارم نیازیست که صبحها بعد از صبحانه به سراغم می آید و وادارم می کند تا قهوه جوش خود را پر از قهوه کرده و روی گاز بگذارم.
تجربه هایی که اخیرا داشته ام، همگی به قدری خالص بودند که هیچ نیازی برای کنکاش آن توسط کلمات و رسیدن به معانی مخفی آنها نمی یابم و زمانی را نیز به یاد نمی آورم که از تجربه ها همانطور که هستند نوشته باشم، همیشه تجربه هایم تبدیل به تنه ای می شوند که شبها کرمهای خاکستری مغزم روی آنها وول می خورند.
شاید هیچ گاه این را نمی دانستم اما گویا مشکل ذهنیست و احساس کمبود چیزی که کسی را به نوشتن وا   می دارد. اعتراف می کنم که همیشه فکر می کرده ام که یکی از وظایف مهم در زندگی ام نوشتن است و هنوز هم نمی دانم که آیا این بینش درونی که من در علم و نویسندگی بسیار تاثیرگذار خواهم بود درست است یا خیر ولی بینشی درونیست و من به بینشهای درونی ام اطمینان دارم.

این نوشته ایست که ماه پیش در مازندران درباره ی علت نوشتن به قلم آورده ام:
چگونه داستانی را شروع می کنند؟ با صدایی مهیب یا زوزه ای خفیف؟ زمزمه ای از آنچه برای مرد شروع اتفاقی است که افتاده یا آوازیست که در آن انسان و اشیاء نقش سازهایی را دارند که احساسات اورا بیان می کنند؟
برای من چه؟ شاید کنجکاوی اگر از من بپرسید؛ کنجکاوی در شاخه های ذهنی که در آن ۲۳ سال اتفاق با احساسات رنگ و شکل یافته اند. دلیل من برای نوشتن کنجکاوی نبود. شاید در پی آن کنجکاوی هم به وجود آمده باشد، اما اطمینان دارم که کنجکاوی دلیل کند و کاو من نبود.
شاید هنوز ضعیف تر از آن هستم که بتوانم دلیل نوشتنم را بیان کنم. شاید اگر روزی قدرت بیان آن را داشتم دیگر آن دلیل وجود نداشت و نوشتن برای آن نیز پایان می گرفت. شما فرض کنید که کسی دنبال گنج است و مدام نقطه ای از زمین را بیل می زند. آیا منطقیست برای کسی که هدفش تنها رسیدن به گنج است تزیین چاههایی که می کند؟ تزیین آن با چراغهای رنگارنگ، یا نقاشی کشیدن روی سنگهایی که بین خاک محصور شده است.
دلیل یک سنگ تراش رسیدن به زیبایی یک مجسمه است یا رسیدن به تکسچری که در قلب آن نهفته شده است؟ دلیل نقاش برای کشیدن احساسات خود تنها فروش آن است یا رها شدن از آن؟ آیا نویسنده می خواهد با ترجمه ی تجربه و احساس، آنها را جاودانه کند؟

۱ نظر ۲۴ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۲۳
امید یعقوبی

پروازِ سیاهِ قاصدکِ خاکستری


من از جایی گزارش می دهم سرد و تاریک، آنقدر کور که هر نقطه از زمان گوشه ای، خرد و تکه تکه، خشک شده زیر آواری از اشیای سیاه، لبریز از نوشداروی غلیظ شب، حاصل از گرمای مداوم آتش که از آن تنها گردی مانده خاکستری، سیاه و سفید، و این بار به شکل بی رحمانه سرد، سرگردان در هوا و شناور روی موجهای ضعیف حوض، عروسکهایی پوشیده از قیر و خاکستر، روی تاب، زیر درختانی با شاخه هایی تو در تو، عصبهای وحشی و دیوانه و دیوانه و دیوانه…[خنده] دیوانه … ولی با حجابی هوشمندانه، مخفی پشت جمجمه ها، رنگ آمیزی شده با اصول اخلاقیِ قرن، قرن ،قرن، قرن پیش ، قرنی قرقره شده در گلوی چرکینِ تاریخ، تف شده روی آسفالتی داغ، بخاری زرد، چسبیده به سلولهای ضعیف و بیچاره ی اکسیژن. و هوایی غلیظ برای ریه های حساسی مثل آنچه ما در سینه داریم. سینه هایی شکافته شده با چاغوهای بدقواره… زخمهایی با اشکال نامنظم وَ خون وَ خون ؛ ما زودتر از دیگران، بخاطر کم خونی، با دندانهای انبری شکل مورچه های زیر قبر تجزیه خواهیم شد. و آنها بدون خون، در طول قرن، قرنها،  کثافت خود را به در و دیوار می زدند.

کمی ساکت تر. خفه تر! خفگی! خفه خون!!

برگشت نامه هایی ضمیمه شده به موهای بلوندِ قاصدک.

حنجره، در حال فروپاشی در گلو، ریزشی در سینه. [سرفه]
پرواز سبک بالانه ی خاکسترهای بی وزن.

لوله ای برای انتقال مشتی گرد خاک، مخصوص ذهنهای سوزنی شکل.

یا سل اورا می کشد، یا عصبهایش آنقدر رشد می کنند که سیمهایشان جمجمه را شکافته و صورت را متلاشی…؛ و تکه هایی از مغز روی فرش، آزادی کوتاه مدتشان را جشن می گیرند، و آن زمان که عصبها بین تارو پود فرش به گروگان گرفته شده و توسط لگدهای مستخدمین له و سرانجام در محلولی از ضد عفونی کننده ها رنگ می بازند. او، روزی خواهد مرد؛ این خبر خوب را قاصدک با خود آورد.

مرد کنار جوب خواب، با ریشی روغنی و کثیف، لباسی کهنه و چشمانی گود، مانند دو سوراخ با مقیاسی بزرگتراز سوراخهای بینی. گونه هایی فرو رفته و سایه خورده با موهایی سیاه، به چهره ی او حالتی اسکلتی داده بودند که از درزهای استخوانش به شکل غریبی پشم به بیرون روییده، پشمی حاصل از دست رنج باغ بانی زحمت کش، که بذرها را دانه به دانه داخل جمجمه ی او کار گذاشت و هر روز با سرنگ ، به آن خون تزریق کرد، تا کودک قنداق شده در میان بذر ، پا به جهان خاکستری و سرد گذاشت.
 
افکاری سوخته در اسید لا به لای رنگهای از هم وا رفته ی ک و د ک ی.

و تمام حسها درهم ذوب شدند، و از قلمروی بالاترین بی حسی ها فریاد کشید.
با او شروع به سوزاندن مونولیزاها کردیم، لبخندهای در حال سوختن برای ما معنای بیشتری داشت. چشمهایی که درون جمجمه ذوب می شدند و مغز را از سیاهی اندود می کردند.
و جاری مانند نفت روی کاغذهای سفید. رگه های مشکی و بی انتها.


Photographed by Omid Yaghoubi

۰ نظر ۲۷ آبان ۹۳ ، ۰۵:۱۰
امید یعقوبی

چشمانت که امواج وحشتناکی دارد. من وسط دریا و لباس سفیدم را موج به ساحل برده، قبلش به سنگ آنقدر کوبیده که پاره پاره، روی شنها افتاده است. دیگر سفید نیست. تیرگی و کبودی روی آستینهای آن. جلبکی گیر کرده به دکمه. باد می آید و نوازشش را همه جایم حس می کنم. باد را تنها برهنگان می فهمند. چشم تو بود که من را برهنه کرد.

روی تخت و موهای بلندت روی سرم. دیگر چشمانم را باز نکردم. تا به یاد داشته باشم سیاهی ای را که از آن به وجود آمده ام.

و موهای تو همه آسمان را گرفت. تارهای مویت را باد تکان می داد. آسمان از پشت موهای تو چه شاعرانه می نواخت.

چنگ می زدم ملافه را، مچاله می شد و رویا را می بلعید میان چین چروکهایش. موجها همه به سمت داخل مچاله می شدند. کاغذ دیگری را پرت کردم.

رویا گفتنی نیست، رویا شنیدنی نیست. و من عذاب می کشم از نوشتن آن.

چون زیبایی آن را خورد می کند. دستانی لرزان روی کاغذ می کشند دریا را، و موجهای کاغذی من کجا و آن تصویر کجا؛ و تو سوار بر کشتی، از دریای من بازدید می کنی؛ می دانی که چقدر از آن را خواهی دید؟

بارها صورتم را با کاغذ خراشیده ام. تا اشکهایم را با خون مخلوط کنم. من اینگونه برای خود جوهر می سازم.

تلاشهایی که به ریزترین کاغذها بدل شدند. و آنهایی که سوختند توی کاسه ی آهنی. چه دود مزخرفی از آن بلند می شد. و با چه دقتی سوختنش را تماشا می کردم.

از ترس خوانده شدن توسط ماموری که آشغالهای کاغذی را از بقیه جدا می کرد. تکه ای از نوشته ای، از وجود من، که در او فرو می رفت. نطفه ای بود. فواره ای هم بود در میدان. و اسب مهار نشدنی ای. مردانی که نتوانستند آنرا رام کنند. اسب من دیوانه است. و با افسار پاره و پوسیده، در مقابل شیهه های بلند این اژدها، چه می توان کرد جز سواری کردن به جایی که معلوم نیست.

سالهاست که قالبها در سطل زباله اند. با آن مس را شکل می دادیم. چه کبوترها ساخته ایم که پرواز نمی کنند. با آن قاب کردیم یک روز صفحه ای سفید را. صفحه لک لک شد با بارانی سیاه. لک لک از قاب گریخت. قاب ماند و تکه پاره هایی از کاغذ؛ و کاغذ سفیدی اش را به آزادی فروخت.

۰ نظر ۳۰ تیر ۹۳ ، ۱۶:۵۸
امید یعقوبی

 کوه آزادی، غار زیبایی، تالار آرامش .

۰ نظر ۰۸ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۰:۰۱
امید یعقوبی

برایم سخت بود تا شاهد ذوب شدن اشیائی باشم که سالها با آنها زندگی کرده ام، نه به خاطر وابستگیم به آنها، بلکه چون منبع آتش نامشخص بود. تمام آنچه که به آن واقعیت می گفتم ناگاه رنگ باخت و در آخر، جولوی چشمانم ، تصویری بود از خودم،در میان آتش،و در حال نابودی. تمام آن تصویر گویی از جایی خارج از افکار من آمده بود، این تصویر هرچه که بود ، من مدتها سعی در تغییر آن داشتم ، سعی در تغییر بنیادی آن؛ نه به جزئیاتش کاری نداشتم، می خواستم آن را تغییر دهم، نه به خاطر اینکه ایده آلم نبود ، بلکه بخاطر اینکه با تغییر آن تصویر می خواستم حالتی از زندگی را تجربه کنم که برایم لذت بخش بود: لحظه ای زیستن در آزادی . همیشه حدس می زدم که روزی کنترل از دستانم خارج خواهد شد . ولی هرگز چنین روزهایی را، این چنین غریب، پیش بینی نمی کردم . زیستن در میان نوعی از بی حسی ، نوعی از جدایی ،جدایی، حتا از احساسات . تنها چیزی که برایم باقی مانده بود: قسمتی از رویاهایم، قسمتی از زندگیم در خواب ...

۰ نظر ۱۷ فروردين ۹۳ ، ۰۱:۲۴
امید یعقوبی
هنر قهقهه ی بلندیست
به تمامی چیزهایی که ،
زمانی برایمان جدی بود ...
۰ نظر ۱۷ فروردين ۹۳ ، ۰۱:۱۹
امید یعقوبی


همه ی اینها چیست؟ پیشرفت؟ نه!! هیچ پیشرفتی در کار نبود،درجا زدن پیشروی نیست،تحلیل رفتن عضلات پاست و توهم است که پیش رویم خودنمایی می کند،موشی در قفس،در حال درجا زدن در چرخ و فلک رنگ آمیزی شده ی خود،همه ی اینها چیست ؟! جز خوابی آغشته به رنگهای خیال ؟! چشمهایم، این چشمهایم هستند که پیش رویم را می آفرینند،هیچ چیز جز دنیای خیالی من وجود نخواهد داشت،این خیال تا به آنجا پیش می رود که دیگر رنگی در کار نخواهد بود.اگر ناامیدی تمام آن چیزی بود که در اختیار داشتم، مشکلی نبود،حال آنکه امیدی مبهم درست وقتی که چشمهایم به تاریکی عادت کرده است،در انتهایی دور، پشت کوههای طلایی، به وقت غروب، مانند ستاره ای لرزان می درخشد. کی به پایان می رسد این تاریکی ؟! این چه صحنه ی نمایشی است که نور آن به سمت تاریکی گرفته شده،این چه رویایی است که در آن به خواب می روم و خواب می بینم که در صحنه ی نمایشم،و نوری که از من می درخشد به سمت این تاریکی، و به زودی در آن قدم خواهم گذاشت ...

۰ نظر ۱۷ فروردين ۹۳ ، ۰۱:۱۷
امید یعقوبی


فریاد می زنم،دستهایم را به شیشه ها می کوبم، خودم را به دار می آویزم ،تنها و تنها، تنها برای دفاع از فردیت از دست رفته، برای احترام به آنچه به تمسخر می گیرند . دیگر استاد شده ام در رها کردن این ماهیها ، تو را هم به درود ای ماهی ، با زحمت هر چه تمام تر تو را از این گل و لای ، با دستهای خودم گرفتم ، این دستها ، دستهایی که ماهیت خود را از دست داده اند ، اینها دیگر چیزی نمی گیرند ،بلکه فقط رها می کنند ، بله رها می کنند تمام آن چیزی را که زمانی همه چیزم بود ،تنها و تنها، تنها چند لحظه، چند لحظه ای را هم به من بسپار ، انتظاره بی جاییست؟ تو هیچ می دانی من چند برابر تو این وجود لغزنده را تحمل کرده ام ؟ تو هیچ می دانی چند بار به زانو درآمدم ؟ هیچ از اشکهای این پسر بیست ساله خبر داری ؟ هیچ از سوالهایی که مرا به زانو در آوردند می دانی ؟ هیچ می دانی من کیستم ؟ من نویسنده ای هستم که کاغذ گیر نیاورده است و بر روی دستمال توالت می نویسد ، به چه امید و انگیزه ای ،در حقیقت خود از آن نیز بی خبرم !! تا آنجا که به یاد دارم ، این تصاویر درهم بر هم بود که مرا به نوشتن وا داشت، و فقط نوشتن ، نه نوشتن به امید خوانده شدن ، نه ، این چیزی نیست که بتوان به طور رسمی به آن نوشته گفت . همانطور که گفتم ، یکی از سرگرمی هایم کشیدن خط دور تصاویریست که گاه خود نمی دانم از کجا آمده اند ، اما راستش را که بخواهی ، زجرم می دهند . این افکار شبها به من هجوم میاورند ، مرا از پا در می آورند. وقتی به زانو در بیایی تازه می فهمی که تمام آن چیزی که هست همان هیچ است . متاسفانه اینجا طوفانی در کار نیست که بالهای یک پروانه موجب تغییر تو شود، کاش بود ، کاش هر کس به یکسو پرتاب می شد ، بهشت چیست‌ ؟ دیگر چه می خواهی ؟! اینجا ستونها درست همان جایی هستند که باید باشند ، و حدس بزن موقعیت من کجاست ؟ کنار گوشهای تو ، گوشهایی که حتا به سختی می شنوند، و چه می گویم‌ ؟ می گویم خودت را از برق بکش و دیگر وصل نباش .

۰ نظر ۱۷ فروردين ۹۳ ، ۰۱:۰۶
امید یعقوبی

مثل جوجه اردک زشت، وقتی آینه را جولویم گرفت . این زندگیم بود که به توهم گذشت، توهم پرواز ، آزادی ، همه چیز توهم بود و هست، توهمی به توهم دیگر ، از سر ضعفی که با آن به دنیا آمدم ، آینه را خرد کردم ، از شیشه هایش عینک ساختم ، کسانی رادیدم مشغول ساخت قفس ، گاهی هم دوخت کفن ،دوخت کوله پشتی و این برایم سوال بود که این احمقها ، با اینکه لخت از اینجا می روند برای خودشان لباس می دوزند و جالب اینکه تمام عمرشان را صرف دوخت آن می کنند . من هم برده و زندانی به دنیا اومدم ، فرق من و خیلیها اینجاست که ما به این آهنپاره ها دل نبستیم ، ما هیچ وقت زندان خود را تزیین نمی کنیم ،ما تنها از زندانی به زندانی دیگر کوچ می کنیم، ما به آرزوی آزادی هستیم ، مایه ی تاسف است که در سرزمین قفسها به دنیا آمدیم .

۰ نظر ۱۷ فروردين ۹۳ ، ۰۱:۰۴
امید یعقوبی

آدما وقتی بزرگ می شن شروع می کنن به تراشیدن هدف، من از تراشکاری بدم میاد، ولی وقتی پای چیزهای جدی درمیونه، بیشترین ترس من از اینه که بگم من دارم یه خورده بی هدف پرواز می کنم،آخه اونا خیالبافن، یا می دونی ، شاید به خاطر اینه که فکر می کنن هر چیزی پر از علته ، فکر می کنن من انگیزه ای دارم، من می ترسم از اینکه اعتراف کنم که بی انگیزه پرواز می کنم، اونا منو می ترسونن ، می دونی چرا ؟آخه اونا اصلا با قریبه ها خوب نیستن .

۰ نظر ۱۷ فروردين ۹۳ ، ۰۱:۰۲
امید یعقوبی