نوشته های امید یعقوبی

نوشتن

يكشنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۳، ۱۲:۱۹ ق.ظ

پنج سال پیش نوشتن رو با این جمله شروع کردم: «افکاری بود که نه می شد هضمشان کرد، نه دفعشان، از آن پس افکارم را بالا می آورم.»  تنها دلیل نوشتنم نیازه، نیازی که اگه ارضا نشه مثل هر نیازه دیگه ای منجر به رنج می شه. تا حالا بیشتر داستانهام تو رده بندیه سمبلیسم قرار می گرفتن اما به تازگی به سورئالیسم و فانتزی رو آووردم. همه ی نوشته هام رو از طریق پیجی در فیس بوک به اسم قهوه منتشر می کردم(و می کنم). هیچ وقت خواننده زیادی نداشتم و البته اهمیت چندانی هم واسم نداشت و نداره.

من به سراغ داستانهام نمی رن بل که اونان که به سراغ من میان. یک ثانیه قبل از اینکه بخوام پشت کامپیوتر بشینم و بنویسمش هیچی در موردش نمی دونم جز تصاویری محدود و تار از اول داستان (که همین تصاویر محدود هم گاهی نیستن و ذهنم خالیه خالیه، اینجور موقعها داستانم تبدیل میشه به یه سایکوگرافی). توضیح اینکه چی می شه که می فهمم باید بنویسم یه خورده سخته، یه فشار و یه حالت روحی خاص که انگار یه داستانی تو ضمیر ناخداگاهم ساخته شده که باید به بیرون ریخته شه یا ذهن تو یه حالتیه بین هوشیاری و خواب و تو اون حالت می تونه کلی تصویر عجیب بسازه. مخالف این ایده ام که نویسنده یا سازنده ی یه اثر هنری باید چیزی که آفریده رو وسیله قرار بده و باهاش حرف بزنه و به اصطلاح هدفی برای داستانش تعریف کنه. داستانهایی که توشون ما از مسیرهای غیر معمول رد می شیم، نوعی از ماجراجویین. آیا می شه گفت آدمی که همش تو خونش بوده و از شهر بیرون نرفته با آدمی که قسمت بزرگی از زندگیش رو به ماجراجویی داخل جنگلها و دره ها گذرونده یکیه؟ هدف از سفر چیه؟ هدف از یه سفر خیالی چیه؟ آیا همیشه باید یه حکیم باشه که به آلیس سرگردان پند و اندرز بده تا سفر یه باری داشته باشه؟ یا اینکه نفس سفر خیالی خودش به تنهایی به قدری ارزشمنده که چیزهای دیگه کنارش هیچن؟! چیزهایی که ما با خودمون از دنیای واقعی به خیالی می بریم واقعا اونجا فاقد ارزشند. تو این دنیا ما زندگیمون پر از هدفه، ولی اونجا چی... همچنین احمقانست اگه بخوایم داخل یه همچین دنیایی دنبال اشیائی بگردیم که بشه با خودمون به این دنیا بیاریم. ما با همون لباسی که از این دنیا به دنیای خیالی میریم از اون برمیگردیم و جیبهامون هم همون قدر خالیه که بوده، اما دیگه اون آدم قبلی نیستیم ...

بدون اینکه من متوجه ش باشم شروع می کنه به شکل گرفتن داخل ذهنم و روزی بدون اینکه من بدونم این آقا یا خانوم  چه شکلیه در خونم رو می زنه و میاد تو، مدتی پیش من می مونه، اما اینکه چقدر بمونه مشخص نیست، من سعی میکنم از لحظه به لحظه ی دیدارمون گزارش برداری کنم، اما اینکه چقدر خوب بتونم تصاویری که می بینم رو به شکل کلمات در بیارم به قدرت نثرم برمی گرده، که باید با خوندن و نوشتن افزایش پیدا کنه. پس اینجا دو چیز مشخص می شه، اولا پختگیه ذهن من برای ملاقاتش، هرچی ذهن زیباتر و قوی تر باشه، اون مدت بیشتری رو باهاش سپری می کنه و ماجراهای بیشتری هم بوجود میاد. و مورد دوم ، به تصویر کشیدن ماجرایی که داشتم، با استفاده از نثر. این دو مقوله، پتانسیل پیشرفت رو دارن، و باید که بهتر و بهتر بشن تا داستانهام قشنگتر و ادامه دار تر باشن. این چیزی نیست که یه شبه بشه بدستش آوورد. اما چیزیه که من به دنبال بدست آووردنشم و هرچی بهش نزدیکتر بشم، داستانهام بهتر و بهتر میشند.

ایرادی که خیلی به داستانام گرفته می شه، نثر شکسته و محاوره ایشه. من می خوام اسم این بحث رو بذارم بحث دوست و معلم، حرفهایی که بین شما و دوستتون رد و بدل می شه از یه نوعه و حرفهایی که معلم یا استادتون می زنه یه نوع دیگه، آیا می شه گفت که معلم ارزش بیشتری از دوست داره؟ منطقا خیر. چون این معلم خودش می تونه که دوست یکی دیگه باشه. و اینجا تنها مبحثی که پیش میاد، پوزیشن اون شخصه که می تونه اون رو تبدیل به دوست یا معلم کنه. به نظرم همه چی به این بستگی داره که طرف چه داستانی رو می خواد بگه، بعضی از داستانها فقط با نثر شکسته و محاوره ای به آدم ظاهر می شند، مثل داستان منگی از ژوئل اگلوف. و به هیچ وجه نمی شه رو محتوای یه داستان بخاطر نثرش قضاوت کرد. یه حکیم شاید بخواد موضوع خیلی مهمی رو به عنوان یه دوست برای همه تعریف کنه نه به عنوان یه حکیم. بعضی چیزارو نمیشه تو قالب ادبی کلاسیک بسته بندی و پکیج کرد. مثل این می مونه که یه آدم همیشه یه لباس رسمی بپوشه، حتا وقتی که میخواد بره کوه.

هر نویسنده ای تو دنیا خواننده های خودشو داره، اما شاید پیداشون نکرده باشه، مثل من، منی که نوشته هامو فقط دوستای نزدیکم می خونن و گاهی هم خودم با صدای بلند تو کافه دادش می زنم و چندتا شنونده پیدا می کنم. چندتا نظر، خوب و بد و خنثی. امیدوارم بتونم راهی واسه ارتباط با خواننده های واقعیم پیدا کنم و این وبلاگ بتونه کمکم کنه و نشه مثل خیلیای دیگه که نصفه ولش کردم.

در مورد خودم هم یه توضیح کوتاه می دم، اینکه عاشق علمم و طبیعت و فلسفه و عرفان و ادبیات و شعر . دانشجوی نرم افزارم و یک سالی هم فعالیتهای پژوهشی می کردم (تو زمینه هوش مصنوعی) ، یه مقاله آی اس آی با ایمپکت ۳ دارم و یه مقاله کنفرانس، جفتش تو حوزه بیو تکنولوژیه. یه ماجراجو و طبیعت گردم. معتاد به آدرنالین، اینا البته خیلی اهمیتی نداره، ولی گفتم بگم دیگه، پستِ اولِ و شاید دوست داشته باشید یه تصویری از من تو ذهنتون داشته باشید. من خودم در مورد شخصیتم نظر خاصی ندارم اما دوستای نزدیکم می گن دیوونه و عجیب قریبم. که خنده داره واسم. چون همینا هم می گن خیلی آرومم! الان داری تصور می کنی که چه دیوونه ی آدرنالین ادیکتی می تونه آروم باشه نه؟ :))) تو سفر که بودیم، ۴ تاشون باهم به توافق رسیدن که من یه آقتاب پرستم !!!! فرز حرکت می کنم و میرم یه جا واسه یه ساعت خیره میشم! خودم رو هم تو هر موقعیتی هم رنگ می کنم! چی بگم! سخته آدم از خودش بگه. به نظرم بیخیال اینکه من کیم نوشته هام رو بخونید. خیلی تناقضات تو شخصیتم وجود داره، و یه مقدار و گیج کنندست و واقعا خودمم نمی تونم چیزی رو راجع به خودم بگم که صد در صد درست باشه.

ممنون از اینکه تا این پایین با من و نوشته هام بودید. دیگه زیاد من و این اطراف نمی بینید، شخصیتهای داستانیم قراره اینجا اسباب کشی کنن. امیدوارم ازشون خوشتون بیاد. از من خداحافظ فعلا :)


۹۳/۰۱/۱۷
امید یعقوبی

درباره من

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">