نوشته های امید یعقوبی

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فانتزی» ثبت شده است

نه مانند دیگران که با لامسه بلکه با صدای بنگ دنیا را حس می کرد. پوستش اولها چسبناک بود و همین شد تا سربها و ذرات معلق دسته دسته برای رسیدن به او صف کشیدند. لشکری تشکیل داده شد منظم و پیوسته برای محافظت از او. بنگ بنگ یک لیوانِ آب یا سه بنگ و نیم برای روشن کردن دستگاه خنک کننده اش. روزی دائما بنگهایی می شنید که برایش آشنایی نداشت، دیوانه وار خود را به درو دیوار می کوبید، بنگ بنگ بنگ و ناگهان بنگ! پیچهایش باز شد!
۱ نظر ۲۴ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۱۶
امید یعقوبی

تالار خفاش


از بند رودها رها شدم تا به هرجا روانه شوم
بی آنکه به نگاه ابلهانه ی فانوس ها غبطه خورم
-زورق مست/آرتور رمبو



زیر آسمانی به رنگ قهوه ایِ سوخته روی سنگفرشهای پیاده رو قدم می زدیم که نرسیده به ساختمان تفریحیِ بلندی ایستادیم. مردم کنار در آسانسور ازدحام کرده بودند و بلیتهایشان را تحویل می دادند. مشتی بیلیت پانچ شده هم روی زمین ریخته شده بود. چشمم افتاد به بیلیت یک نفره ای که با بی دقتی پانچش کرده بودند. متوجه شدم که همراهم دیگر بغل دستم نیست. شاید در این حین که من دو دل بودم که بیلیت را بردارم یا نه، رفته بود وسط جمعیت. با احتیاط آن را برداشتم، تا سرم را بلند کردم نگاه خیره ی پیرمردِ متصدی به چشمهایم افتاد و کمی دستپاچه ام کرد؛با لحنی دستوری گفت :«بیا تو، بیا بریم بالا! -مکث- بیا دیگه …» کلکی در کار بود، می دانستم که در آن صدا هدفی پلید نهفته است. ته ریش سیاه و صدای تحکم آمیزش غیرطبیعی بود. گفتم «نه، مرسی.» و رویم را برگرداندم تا از شر آن خلاص شوم. آسانسور بالا رفت و بعد از هشت نه دقیقه یِ دیگر برگشت؛ با یک متصدیِ جدید؛ همانطور که حدس می زدم. متصدی بعد از بالا رفتن وظیفه اش راهنمایی افراد بود و شخص دیگری جای اورا می گرفت. سیاست ساختمان برای بیدار نگه داشتن کارکنانش، فکرش هم خسته کننده است: بالا پایین آمدن و فشار دادن یک دکمه. حالا فرض کنید که اولین چیزی که قرار است بعد از ورود به یک ساختمان تفریحی ببینید پیر مردیست افسرده که مدام چرت می زند و آب دهانش شلوارش را لک کرده است. منتظر شدم که چندتایی وارد شوند تا ورود به آسانسور سرعت گیرد. بعد جلو رفتم و بلیت را تحویل دادم، پانچش کرد و متوجه نیم دایره ی کوچک بالای آن نشد. تا به حال که به خوبی پیش رفته، تنها مشکل اینجاست که نمی دانم در آن بالا چه چیزی انتظارم را می کشد. بدتر اینکه او هم گم شده است؛ اصلا او را به یاد هم نمی آورم، ولی به هیچ وجه نگران نیستم از اینکه یادم نیست، و اینکه حتا یادم نمی آید قبل از این کجا بوده ام. از اینجور اتفاقها چندوقت یکباری می افتد. با فکر کردن به آن همه چیز بهتر که نه، بدتر خواهد شد. آرامشم بهم می خورد و از حداقل امکاناتی که برایم بوجود می آید هم نمی توانم استفاده کنم. همه چیز با سرعت از کنارم می گذرد. یک حواس پرتی کوچک، یک نگاه به عقب، یک لحظه فرو رفتن به فکر کافیست تا در یک چشم بهم زدن جدا شوم. نمی توانم بین اتفاقهایی که افتاده و درحال افتادن است تمایز قائل شوم. گاهی آنها دوباره جلوی چشمانم ظاهر می شوند و بارها به همان شکلی که بودند تکرار می شوند. می دانم گفتن آن برای کسی که داستان من را دنبال می کند مانند توضیح دادن سایه برای خورشید است. من به همین حد بسنده می کنم که آنها نه به شکل خاطره بل به شکل اتفاقاتی واقعی بر من باز می گردند و من هیچ توانایی در تغییر شکل آنها ندارم.

بالا که رسیدیم، دستشویی ام گرفت، راهنما با دست گوشه ای را نشان داد. آنها منتظر من نمی ایستند و دیگر در این ساختمان دستگیره ای نخواهم داشت که به آن تکیه کنم. نه راهنمایی، نه دوستی و نه حتا نقشه ای. نباید خود را زیاد درگیر آثار میخ شده به دیوار کنم. یک تکه ی کوچک هم کافیست. فقط باید در انتخاب آن کمی دقت به خرج دهم. البته کمی غیر حرفه ایست که با یک متصل کننده از اینجا خارج شوم. انتخاب سه شئ گزینه ی مناسبتریست. فقط باید سریع آن را جدا کنم و قبل از جذب شدنش خود را به یک ثبت کننده برسانم.

۰ نظر ۱۷ مهر ۹۳ ، ۲۱:۴۲
امید یعقوبی

پاراگراف اول تا چهارم :

احتمالا همه ی اینها بخاطر بیماریم بود، اگه بخوام اون رو با دلایل علمی تشریح کنم باید فساد رو مثال بزنم، زمانی که دیگه خونی در جریان نیست، بدن شروع می کند به فاسد شدن. وقتی که دیگه آب در جریان نباشه، باز اونم شروع می کنه به گندیدن. البته باز هم مثل همیشه چندتا از جزئیات کوچولو از چشم من و تو مخفی مونده و نیازی هم نیست که خودمون رو واسش ناراحت کنیم، چون این هم از طبیعت ماست که هرچیزی رو که اولش ناراحت کننده اس، آشغال بدونیم و دور بریزیم‌! اما این دور کجاست؟ تا کجا دور می تونی بشی؟! آره می تونی دور شی، دورِِ دور، دور شی بری آشغالاتو بندازی پشت اون کوههای بلند، بعد بدو بدو بگردی که اونا نتونن ردتو بگیرن. ولی اونا پیدات می کنن. تمام شهر رو دنبالت می گردند، زنگ همه ی خونه ها رو می زنن، به خونه ی تو که می رسن، گوشی رو بر می داری، از آی فونِت بوی گندشون رو می تونی حس کنی واسه همین جواب نمی دی، اما اونا می دونن که این فقط پدراشونن که جوابگو نیستن. بعد با اون پاهای کُپل سیاهشون پله ها رو یکی یکی میان بالا تا به هر بدبختی هم که شده خودشون رو بندازن دم در خونه.دم در حاشون که جا اومد، بوی پدرشون رو می شناسن، از خوشحالی گه تو دلشون آب می شه! شروع می کنن بالا و پایین پریدن، انقدر با انرژی بالا پایین می پرن که یهو می ترکن و پخش می شن جولو در خونت! حالا تو می مونیو خرباری از کثافت و آشغال پخش شده جولوی در خونت! پس بهتره آشغالاتو با خودت نگه داری، حتا باهاشون دوست شی، که لااقل عین یه کپه اَن جولو در خونتو نگیرن که نتونی بری بیرون، حالا می خوام از جزئیات کوچیکی بگم که از چشم خیلیها مخفیه، از جونورایی صحبت کنم که تو کثافت این آشغالا به دنیا میان، قارچها، کپکها، پشه ها، غورباقه ها و حتا جایی خواندم که نسل بشر هم از همین آبهای کثافت زاییده شده . البته اگه هم نمی گفتن، حدس اینکه جایی نسل ما به کثافت می خوره کار مشکلی نبود.

امروز بعد از مدتها تونستم کثافتها رو از دم در خونه کنار بزنم و یه راهی واسه بیرون رفتن پیدا کنم، یه راهی که یه جاهایش شبیه تونل شده، اما بیرون انگاری یه جوری شده بود، هِی همه چی از هم وا می رفت و تا میومدی به تصویر کج و کوله ی جدید عادت کنی، قیافه اش دوباره برمی گشت به شکل اولیه. حالا کافی بود یه لحظه روتو بکنی اونور تا دوباره شروع کنه به شل و ول شدن! انگار یه انرژیی تویِ هر چیزی بود که می خواست اون رو از درون ذوب کنه. اما این چی بود تو نگاه لعنتیِ من که نمی ذاشت اینا مثل آدم ذوب بشن؟ شاید وقتی از زیر تونل رد می شدم یه آشغالی چیزی رفته توی چشام… نمیدونم، مهم هم نیست. چند نفری هم از کنارم رد شدن که انگار با آدمای همیشگی فرق داشتن. نگاشون که می کردی، شبیه این بود که داری از بیرون به داخل آب نگاه می کنی، یا شاید هم از داخل آب به بیرون، آره فک کنم از داخل بود که بیرون رو اینجوری می دیدم.

صادقانه بگم که مشکل از منه. اول چون عینکم رو نمی دونم کجا گذاشتم و دوم بخاطر خواب زیاد، چند هفته ایه که همش تو خواب گذشته، اگه هم یه وقتایی بیدار شدم، تو بهترین حالت ۱۰ دقیقه بوده، واسه آب، غذا و دستشویی. برا همینه که یه خورده با واقعیت غریبه شدم و البته این هم اهمیتی نداره .

اهمیتی نمی دم، به هیچ چیز، مشکل اینجا بود که اهمیت می دادم، زیاد هم اهمیت می دادم، در حد افراط، به آدمها، به زندگی، به آینده، به خواب، به دوست، به عشق، به فکر، به عقیده… حماقت پارچه ای بود که قنداق من رو از اون دوختن. تواناییم تو تغییر این چیزا تقریبا هیچ بود. الان از تکه پاره های قنداقم واسه خودم دستمال سفره درست کردم، از بعضی بزرگتراش هم شُرت دوختم، بعضیهاشم یه جوری درست کردم شده عینه این کدوحلواییهای هالووینی، دو تا چشم داره با یه دهنه تیغ تیغی؛ باید زودتر برگردم، دلم می خواد بازم بخوابم، از واقعیت بدم میاد. احساساتم خیلی وقته من رو از دنیای واقعی جدا کردن… حیف که آذوغه تموم کردم وگرنه پامو بیرون نمی ذاشتم و الان لابه لای پارچه های قنداقم، زیر ملافم که دوخته شده از لباسهای زیر مخملیه، تخت خوابیده بودم. من خواب رو ترجیه می دم ...

۰ نظر ۱۷ فروردين ۹۳ ، ۰۱:۳۵
امید یعقوبی

الان یه داستان همین طوری از سر بیخوابی نوشتم، تو این حال و هوای امتحانا و امتحان ماشین اسمبلی که امروز دادم.در کل بد نشده (و اینکه شامل اصطلاحات تخصصی کامپیوتری هم هست) :

امروز یه اتفاق عجیب افتاد، خواب دیدم یه دختر جولوم ظاهر شده که سرش از یه لب تاپ بنفش ساخته شده و موهاش هم از سیمهای مختلف کامپیوتر بود مثل سیم یو اس بی ، پارالل ، سیم شبکه و خلاصه یه عالمه سیم دیگه !! اندامش هم از کی بورد بود !!! انگشت اشارش مثلا ، دکمه اسپیس بود یا انگشت شستش که کلید کپس لوک بود و گاهی هم چشمک می زد، خلاصه کل اندامش از قسمتهای مختلف کیبورد ساخته شده بود. برگشت طرفم با یه حالت پر از غم و بغض بهم گفت ، امید ینی واقعنه واقعا میخوای ترکم کنی ؟!! برای همیشه ی همیشه ی همیشه ؟!؟! با یه صورت سبز رنگ ساخته شده از کدهای اسکی داخل مانیتور باهام حرف می زد ، صداش از اسپیکرهای لپ تاپ با کمی خش و خوش بیرون میومد ، انگار که داری به صدای یه فیلم قدیمی سیا سفید گوش میدی. هر حرفی هم که می زد ، در لپ تاپش یه خورده باز و بسته می شد ، یه جوری که انگار دهنشه . گفتم ، ترکه ترک که نه مشیسای من ( مخفف ماشین اسمبلی ) ، ولی از این به بعد بهتره که فقط دوست باشیم،غصه هم نخوریا، خوب ؟! آخرش یهو هنگ می کنی میوفتی رو دستمون با یه عالمه باگ ، حالا من این وقت شبی برنامه نویس اسمبلی از کدوم جهنم سیلیکونی در بیارم، هان !؟ ... اینو که بهش گفتم ، انگار که چاشنی یه بمبی رو تو دلش زده باشی !! یه بمب ساخته شده از چند خازن حرارتیه بزرگ !! آخه اون همه اشک کار چندتا مقاومت نمی تونه باشه!! خلاصه ،ایشون یهو زدن زیر گریه، گریه ها‌ !! گریه ی واقعیه واقعی منظورمه!! نه از این قطره اشکای کوچولویی که تو هر رجیستر هشت بیتی ای جا می شه !! یه گریه که داشت فلگ اورفلو همه ی رجیسترهای شصت و چهار بیتی اتاقمون رو یک می کرد !! صفر و یکا بودن که از مانیتورش پایین می ریختن و از پورتهاش بودن که فوران می کردند، و این اتاق بود که تحمل نگه داری این حجم از داده رو نداشت!!اصلا این مشیسا از همون میلی ثانیه ی اول آشناییمون هم به هر تک بیتی حساس بود، مثلا کافی بود یه جایی یه دونه تک بیتی کم بیاری تا سرت داد بکشه و بعد فحش و دری وری بود که روی صفحه نمایشش بالا میومد، یه سری کارکتر عجیب و غریب بود که من حتا تو یونیکد هم ندیده بودم!! آخه یکی نیست بگه تو این دنیای گیگابایتی یه تک بیت چیه که انقدر سرش جار و جنجال راه میندازی دختر لوس؟! بذار برگردیم به اتاق و زیاد طولش ندیم که من الاناست پشت این کی بورد غش کنم و دوباره این مشیساعه میاد تو خوابم، بهتره از این به بعد هم کنار بالشم بخوابم نه این کامپیوتر لعنتی.خلاصه این مشیسا اونقدر گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد، که من بودم و دریایی از صفر و یکها که لاشون دست و پا می زدم، آقا داشتم خفه می شدم آخر کاری !! آره دوست عزیزم!! درست شنیدی !! صفر و یکا همه ی ریه ی منو پر کردن و هرچی هم بیشتر دست و پا می زدم، صفر و یک بیشتری بود که تو دهن و بینیم می رفت، واسه همین دیگه بیخیال دست و پا زدن شدم ،آخه یه جورایی از همون اولش هم می دونستم که این سناریو فقط یه خواب می تونه باشه، وگرنه مسخرست که یه کامپیوتر بتونه این همه گیگ گریه کنه، آخه یه گیگ، دو گیگ، نه این همه که یه آدمو لای خودش خفه کنه!! تصور کن ، یه آدم رو که لای این صفر و یکا گیر کرده و داره دست و پا می زنه که خفه نشه!! خوب یعنی یکی نیست که اون پاور کوفتی رو بزنه و همه چیو خاموش کنه !؟! خاموش شدن که آر نیست عزیزم!! این همه سال روشن بودی ، یه چند روزی هم به خودت خاموشی بده، یونیکس که به ویندوز نمیاد با این کارت !! راستش و بخوای اگه من تو این دریای صفر و یکی دست و پا می زدم، فقط بخاطر این بود که خوابم بیشتر طول بکشه ! همین!آره دوست من، من موندم تشنه ی دو قطره خواب ! آخه چند وقتیه که بی خوابی دوباره سروکارش پیدا شده، ما که شانس نداریم هرچی کج کولست میوفته دنباله ما ،انگار پشت من تابلو زده: ایستگاه عشق کج و کوله های عزیز و گرانقدر و بی مایه! از دست این بی خوابیه پتیاریه لعنتی هم با اون دهنه همیشه بازش دارم دیوونه میشم!! این خوابم هم که کلا بیست دقیقه طول کشید و بیشترش این مشیسا داشت عر میزد بعد خلاصه همین جور که داشت خوابم تموم می شد ، آهنگی که لینکشو گذاشتم تو کامنت تو پس زمینه اجرا شد! ( حتما گوشش کنید ، فوق العادست‌! از خواب که بیدار شدم ، دیدم خودش تو دسکتاپم خود به خودی از هوا اومده !!!‌ ) یه سری تیتر هم رو صفحه خوابم نقش می بست در حال اجرای موسیقی، مثل تیتراژ آخر فیلما،البته فیلمایی که پر از خش و خوشن و میگما !!!آخه کلا خواب صاف و واضحی نبود ، نمی دونم کدوم خری روش نویز انداخته بود، غلط نکنم کار کاره این پاپیتونست ( مخفف پایتون )، رقیب مشیسا رو میگم ، که خوشبختانه این یکی مثل اونا کج و کوله از آب در نیومده،البته فعلا ... راستش تو این تیتراژه نمی دونستم از چه کدینگی استفاده شده،آخرم نتونستم رمزگشاییش کنم، با این حافظه ی داغونی هم که من دارم ، تا آخر عمر همه عوامل این رویا زیر کوهی از صفر و یک مدفون می شن و هیچ جرثقیلی نمی تونه ریکاوریشون کنه ...

آهنگ پس زمینه آخر

۰ نظر ۱۷ فروردين ۹۳ ، ۰۱:۳۱
امید یعقوبی