نوشته های امید یعقوبی

تاریخ نامشخص - قسمت دوم تونل «ملاقات با همسایه»

دوشنبه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۳، ۰۹:۲۸ ب.ظ

لینک قسمت اول تونل
 
آه لعنتی، از صدای زنگ خونه متنفرم، از قرار معلوم اون آشغال هم اینو می دونست و چهار بار دکمش رو فشار داد، اولی خیلی سریع قطع شد ولی آخری انگار نمی خواست قطع بشه، درو که باز کردم، همسایم جولوم وایساده بود، با اون حالت احمقانه ای که بین مردم رایجه، حالتی سرشار از احترام که قراره به فحش بکشدت، مثل چاقویی که با گل تزیین شده و قراره تو سینت فرو بره، گفت: «فکر نمی کنید یه خورده صدای موزیکتون بلنده ؟» جملش رو به طور کامل شنیدم، کاملا واضح، هرچند که خیلی سریع اونو گفت، اما طوری که انگار نامفهوم صحبت کرده باشه گفتم «صدایِ چیمو چی ؟!» دوباره جمله ش رو با خشونت بیشتر تکرار کرد: «فکر نمی کنید که صدای موزیکتون خیلی بلنده !؟» یه لحظه داشت به خاطر لرزش احمقانه ی صداش خندم می گرفت، عصبانیت این جماعت قیافشون رو احمقانه تر هم می کنه، جواب دادم «من معمولا به «فکرم» احترام می ذارم و وادارش نمی کنم که هرچی من می خوام رو انجام بده». گفت: «احمقانست! فکر رو برای خدمت به ما تعبیه کردند و باید ازش مراقبت بشه، برای اینکار هم اصول اخلاقی زیادی طراحی شده، همچنین تا دلتون بخواد برنامه های از پیش تعیین شده برای فکر کردن هست! سری به تلویزیونها و روزنامه ها و محیطهای فرهنگی بزنید تا فکرتون رو از گزند دیوانگی در امان نگه دارید. به نظرم اینها خیلی به پیشرفت بشر کمک کرده، چون باعث شده همه شبیه هم بشیم، اینجوری خیلی بهتره… می شه خیلی راحت با دیگران ارتباط برقرار کرد…» یه لحظه بر می گرده و در تونل رو اون پشت نگاه می کنه، بعد ادامه می ده: «… و دیگه کشمکش و اختلاف عقیده ی چندانی هم باقی نمی مونه که بخوایم بخاطرش بجنگیم؛ مثال واضحش جولوی چشم ماست، بین من و شما اختلاف عقیده وجود داره چون شما فکرتون رو کنترل نمی کنید، بگذارید رک بگم، از همون اول که صدای موسیقیِ دلخراش شما به گوشم رسید فهمیدم که منبع این آزار و اذیت فقط یک چیز می تونه باشه، یک آدم بی فرهنگ، اونهم در این دنیایِ سرخ شده! در این دنیایی که سرعت انتشار فرهنگ از سرعت انتشار طاعون هم بیشتره! آدمهای بی فرهنگ مثل شما کمیابن، چطوری هست که شماها شیفته ی این زیبایی سرخ رنگ نمی شید، برام عجیب بوده و هست. اما این فرهنگ، این فرهنگِ زیبا، این زیبایِ سرخ که همه رو بهم وصل کرده …» برای چند ثانیه ای مکث کرد مثل یه هنرمندِ عمیق که یاده یک اثر بزرگ افتاده باشه، بعدش اضافه کرد :«این فرهنگ یکی از اختراعات بزرگِ بشر بود جناب آقایِ همسایه. » جواب دادم «باشه،چشم، صدای موزیکمو دیگه زیاد نمیکنم، چون قراره یه مدت طولانی بخوابم» گفت « البته طولانی خوابیدن هم خوب نیست، آدم رو مریض می کنه…» معلوم بود که متوجه ناراحتیم شده و می خواد از دلم در بیاره، اضافه کرد: «…راستی تونلی که درست کردید عالیه، البته از منظر منطقی عالیه، چون با توجه به رنگ کدرش و بوی گندی که می ده می شه گفت تو این اثر، هیچ خبری از هنر نیست. بهتره یه مقدار رنگ و لعاب به دیوارهاش اضافه کنید تا آدم وقتی داره از توش رد می شه حس بهتری داشته باشه… یه جوری که وسط راه پشیمون نشه برگرده، منظورم رو که می فهمید؟ یه جوری که تونل رو از اول تا آخر طی کنه، نه اینکه وسطش کلا بیخیالش شه.» گفتم «آخه این تونل فقط یه راهه واسه خارج شدن! همین! و من این راهو بیشتر برای خودم طراحی کردم تا بقیه، حالا چون قراره بقیه هم ازش استفاده کنن دلیلی نداره که من سلیقم رو بخاطرش تغییر بدم!در واقع تو سلیقه یِ من نوعی زیبایی هم وجود داره، که دیدنش چشمای تیزبین می خواد، من هم که عاشق آدمایِ تیزبینم. مثلا یکی از این زیباییها که می گم، صداقته، حتما می پرسید، چطوره که صداقت من بوی گند می ده؟ سوال خوبیه، خوب، من از همون چیزهایی که داشتم تونلمو ساختم، یعنی این آشغالها، اینها قبل از اینکه دیوارهای این تونل رو تشکیل بدن، ستونهای خونه ی من بودن، حالا که رنگ و روشون رفته و فاسد شدن، گفتم به جای دور ریختن، ازشون یه استفاده ای کرده باشم، البته یه جورایی مجبور به ساختن این تونل شدم؛ چون راه خروجم به خاطر این آشغالها مسدود شده بود. می دونید قبلنا زندگیه بهتری داشتم، مثلا وقتی یه چیزی می گرفتم، سالها طول می کشید تا کهنه بشه، اما حالا کافیه پای یه چیز جدید به این خونه برسه تا بوی گند بگیره. به هر حال این فقط یه راهه و قرار نیست کسی توش زندگی بکنه… » جواب میده :« اما محلِ زندگی شما هم فرق چندانی با راهتون نداره… »گفتم: «من اینجا زندگی نمی کنم.» گفت :« آه، بله، باید حدس می زدم که اینجا براتون مثل یه جور انباریه، واسه همینه که انقدر کثیفه، محل زندگی هیچ آدمی نمی تونه به این کثیفی باشه، حتا آدم بی فرهنگی مثل شما… » گفتم : « منظورم اینه که اینجا من فقط می خوابم… » گفت : «حالاست که متوجه منظور جنابعالی شدم! شما احتمالا تمام وقت رو بیرون میگذرونید و فقط برای خوابِ که به منزل برمی گردید، زندگی شما هم شده کار،کار،کار! مثل دوره ی جوانی همه ی ما! ولی اینجا چند تناقض کوچیک به وجود میاد، اول اینکه، آدم پرکاری مثل شما، چطور ممکنه این موقع از روز رو خونه باشه و دوم اینکه چطور فرهنگ محیط کار به افکارِ بی قید شما قلاده نبسته!؟» گفتم: «همسایه عزیز! من اینجا فقط می خوابم! زندگی واقعیِ من درون خوابهامه که جریان داره!اینجا فقط یه گذر میام،یه چیزی می خورم و برمی گردم!» گفت :«می خوابید؟! چه رقت انگیز! باید از همون اول حدس می زدم! حتما توی این خوابتون دنبال راه هم می گردید!مسخرست! راهی که نشه لمسش کرد به چه دردی می خوره؟! شماها عقلتون رو از دست دادید! تویِ بیداری راههای آشغالی مثلِ این می سازید و توی خواب دنبال قطاری می گردید که از پلهای رنگین کمانی رد می شه! شماها واقعا از تیره ی دیوانگانید! » گفتم «بله، بله، بله، هرچی شما دوست دارید بگید!فقط امیدوارم دیگه گذرتون به اینجا نیوفته!» در رو محکم بستم، جواب خفه اش رو از پشت در شنیدم: «من هم امیدوارم! لطفا موسیقیتون را زیاد نکنید! دیوانگیتون رو پشت دیوارهاتون، برایِ خودتون نگه دارید! ما اینجا خوبیم و نیازی هم به آشغالای شما نداریم، پس خفه شیدو دست به فرهنگ ما نزنید ! »

۹۳/۰۱/۱۸
امید یعقوبی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">