نوشته های امید یعقوبی

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کوتاه» ثبت شده است

نه مانند دیگران که با لامسه بلکه با صدای بنگ دنیا را حس می کرد. پوستش اولها چسبناک بود و همین شد تا سربها و ذرات معلق دسته دسته برای رسیدن به او صف کشیدند. لشکری تشکیل داده شد منظم و پیوسته برای محافظت از او. بنگ بنگ یک لیوانِ آب یا سه بنگ و نیم برای روشن کردن دستگاه خنک کننده اش. روزی دائما بنگهایی می شنید که برایش آشنایی نداشت، دیوانه وار خود را به درو دیوار می کوبید، بنگ بنگ بنگ و ناگهان بنگ! پیچهایش باز شد!
۱ نظر ۲۴ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۱۶
امید یعقوبی


نسخه متنی در گوگل داکس (این لینک رو برای مطالعه و دریافت پیشنهاد می کنم) : لینک گوگل داکس
نسخه صوتی داستان در سرور بیان (راویش خودم، مدت ۳۵ دقیقه، حجم ۵۶ مگ) : لینک نسخه صوتی
نسخه صوتی داستان در سرور گوگل (حجم ۵۷ مگ) : لینک نسخه صوتی در سرور گوگل
نسخه صوتی کم حجم در سرور بیان ( حجم ۱۳ مگ ) : لینک نسخه صوتی کم حجم

نسخه صوتی کم حجم در سرور گوگل ( حجم ۱۳ مگ ) : لینک نسخه صوتی کم حجم در سرور گوگل


متن کامل :

دوست من، ژوپلین! من داستانهایی را که برایم فرستاده بودی خواندم. گفته بودی که نظرم برایت ارزشمند است و نیاز به راهنمایی داری. گفته بودی که مدتیست حال عجیبی داری، احساس می کنی رود آرام اندیشه هایت طغیان کرده و شهر خیالیت را سیل برده. از شخصیتهای داستانیت برایم گفتی که همه یا مرده اند یا دیوانه شده اند و بعضی هم به طرز عجیبی ناپدید گشته اند.

ژوپلین، من دوستت دارم و با عشق رشته به رشته افکارت را دنبال کرده ام و می دانم که از چه رنج می بری. تو پس از آن آتش سوزی تغییر کرده ای دوست من. وارد دنیای جدید شدی و به آن عادت نکرده ای.

روزی را به یاد می آورم که با آن نگاه آرامت به کوه خیره بودی و غم در چهره ات موج می زد. یادت هست روز پس از آن فاجعه را؟ روزی که پرده های واقعیتت، پرده  هایی که همیشه جلوی چشمانت بود زیر شعله ها سوخت و خاکستر شد؟ به من می گفتی دیوانه شده ای. یادت می آید به مطب دکتر رفتیم و چقدر باهم خندیدیم؟ یادت هست که برگشتی و گفتی «گورباباش! واقعیت کدام است! همه چیز ادراک است و من هم درکم نسبت به همه چیز تغییر کرده و واقعیت جدیدی برایم زاییده شده؛ پس بیخیال همه چیز و بیا زندگی کنیم.»

نمی دانم در آنجا دقیقا چه اتفاقی برایت افتاده است، اما از آن روز به بعد تو دیگر آن ژوپلینی نبودی که من می شناختم، تغییر کرده بودی و گاه مرا می ترساندی، گاه با آن چشمان خیره ات، که به چشمانم می افتاد، مرا می ترساندی. نگاهت قدرتمند بود. تکانم می داد و شبها به خوابم می آمد. در آن نگاه آتش شعله ور بود، آتشی که به درونت نفوذ کرده بود و شده بود قسمتی از شخصیتت. ژوپلین تو از همه چیز فاصله گرفتی و در حال دور و دورتر شدنی.

رک بگویم که داستانهایت یا خسته کننده اند، یا عجیب و غریب و بی فرم. البته بعضیشان را بسیار دوست داشتم و قبلا هم بهت گفته ام. اما خودت گفتی که آنها که خوب شده اند، معلوم نیست که از کجا آمده اند. یکیشان احتمالا مخلوطی است از بی خوابی و سرگیجه ات و یکیشان هم زاییده عشق دوران جوانیت است. بقیه همه یا بی معنی اند یا آنقدر عمیق، که نفس کشیدن در آن ممکن نیست.

شبی را به یاد می آورم که آن داستان تکان دهنده ات را در کافه برایمان خواندی. رک بگویم که برایم سخت بود که باور کنم، آن ژوپلین، آن دوست قدیمی من، یک همچین چیزی را نوشته باشد. نوشته ات آنقدر عمیق بود که شب دچار شوک شدم و بردنم به بیمارستان. آنجا هذیان می گفتم و داد و بیداد راه انداخته بودم. فریاد بود که که لا به لای سالن بیمارستان زبانه می کشید. پورتئوس، آن دوست فیلسوفمان هم  چند شب پس از آن ماجرا کابوس می دید.

۰ نظر ۲۲ فروردين ۹۳ ، ۰۱:۲۶
امید یعقوبی

این آخرین کارمه و یکی از بهترین نوشته هام. یه اتورایتینگ کامل، برآمده از ضمیر ناخوداگاه، فقط یه نکته: چون این داستان بدون مرز نوشته شده، کمی پاشو از حیطه اخلاقیات اونورتر گذاشته و به همین علت نمی تونم متنشو مستقیما داخل وبلاگ منتشر کنم. به خواننده هم هشدار می دم که این داستان دارای تصاویر غیراخلاقیه.
در نوشته های سورئال مرزی برای داستان وجود نداره، و هیچ حقیقتی اونجا سانسور نمی شه، هیچ بازنویسی انجام نمی شه. ممکنه تصاویر داستان به نظر بی ربط بیان. این جور آثار مثل خواب می مونن و با سمبول حرف می زنن، به تصویر کشیدن یه خواب شاید به نظر کمی بی شرمانه بیاد، اما می شه گفت که این بی شرمی نوعی شجاعتِ برای انتقال اون چیزی که واقعا هست، نه اون چیزی که هنرمند دوست داره که باشه. 

لینک دانلود نسخه پی دی اف یا وورد از گوگل داکس

۰ نظر ۱۸ فروردين ۹۳ ، ۱۶:۲۷
امید یعقوبی

به طور معمول به سختی دنبال کلمات می گردم، واسم مثل پیدا کردنِ یه لنگه جورابِ توی یه اتاقِ خیلی شلوغه، کلماتی که باهاشون با دنیای خارج ارتباط بر قرار می کنم مشکلشون اینه که انگاری وجود ندارند، معلوم نیست که از کجا میان. لبهام تکون می خورن، از حنجرم هم صدا به بیرون میاد و تو هوای آلوده ی اتاق هم پخش می شه و طبیعی هم هست که تو این هوای آشغالی که توش نفس می کشیم، یه خورده آشغال هم به حرفای من اضافه بشه و انکار کردنشم وقت تلف کردنه، نمی شه هم از دستشون خلاص شد، البته یه جورایی می شه ها! ولی کار من و تو نیست! و اگه هم بتونیم که تمیزش کنیم، تمیز نگه داشتنش واسه خودش یه داستان دیگست! آخرش هم صدام به گوش تو می رسه، ولی متاسفانه کلمات من تا به گوش تو برسن، فاصله ی زیادی تا تصوراتم پیدا کردن، کلمات محدودن و افکار بی انتها واسه همین هر چی که اینجا می بینی انگار که از وسط مه غلیظی بیرون اومده و خالی از وضوحه، متاسفم، من اختیاری رو این جملات ندارم. کلماتِ بی استفاده یِ لعنتی!! من جمله می سازم و تو با تصوراتت جمله ی من رو تحریف می کنی. تصوراتت مثل دیواری هستند بین جملات من و گوشهای تو، تو اینجا صدای من رو نمی شنوی و هدفم رو نخواهی دید، منبع صدایی که الان می شنوی خود تویی، و من فقط واسطه ام، واسطه ای بین تو و خودت، چون نمی تونی بین خودت و خودت تمایز قائل شی. حرفهات با صدای من و موسیقیِ پس زمینه ای که جفتمون اون رو می شنویم پخش می شه، و ناگهان صدای زنگ خانه و صدای مردی که میگه: « فکر نمی کنید یه خورده صدای موزیکتون بلنده ؟».

۰ نظر ۱۷ فروردين ۹۳ ، ۰۱:۵۱
امید یعقوبی

پاراگراف اول تا چهارم :

احتمالا همه ی اینها بخاطر بیماریم بود، اگه بخوام اون رو با دلایل علمی تشریح کنم باید فساد رو مثال بزنم، زمانی که دیگه خونی در جریان نیست، بدن شروع می کند به فاسد شدن. وقتی که دیگه آب در جریان نباشه، باز اونم شروع می کنه به گندیدن. البته باز هم مثل همیشه چندتا از جزئیات کوچولو از چشم من و تو مخفی مونده و نیازی هم نیست که خودمون رو واسش ناراحت کنیم، چون این هم از طبیعت ماست که هرچیزی رو که اولش ناراحت کننده اس، آشغال بدونیم و دور بریزیم‌! اما این دور کجاست؟ تا کجا دور می تونی بشی؟! آره می تونی دور شی، دورِِ دور، دور شی بری آشغالاتو بندازی پشت اون کوههای بلند، بعد بدو بدو بگردی که اونا نتونن ردتو بگیرن. ولی اونا پیدات می کنن. تمام شهر رو دنبالت می گردند، زنگ همه ی خونه ها رو می زنن، به خونه ی تو که می رسن، گوشی رو بر می داری، از آی فونِت بوی گندشون رو می تونی حس کنی واسه همین جواب نمی دی، اما اونا می دونن که این فقط پدراشونن که جوابگو نیستن. بعد با اون پاهای کُپل سیاهشون پله ها رو یکی یکی میان بالا تا به هر بدبختی هم که شده خودشون رو بندازن دم در خونه.دم در حاشون که جا اومد، بوی پدرشون رو می شناسن، از خوشحالی گه تو دلشون آب می شه! شروع می کنن بالا و پایین پریدن، انقدر با انرژی بالا پایین می پرن که یهو می ترکن و پخش می شن جولو در خونت! حالا تو می مونیو خرباری از کثافت و آشغال پخش شده جولوی در خونت! پس بهتره آشغالاتو با خودت نگه داری، حتا باهاشون دوست شی، که لااقل عین یه کپه اَن جولو در خونتو نگیرن که نتونی بری بیرون، حالا می خوام از جزئیات کوچیکی بگم که از چشم خیلیها مخفیه، از جونورایی صحبت کنم که تو کثافت این آشغالا به دنیا میان، قارچها، کپکها، پشه ها، غورباقه ها و حتا جایی خواندم که نسل بشر هم از همین آبهای کثافت زاییده شده . البته اگه هم نمی گفتن، حدس اینکه جایی نسل ما به کثافت می خوره کار مشکلی نبود.

امروز بعد از مدتها تونستم کثافتها رو از دم در خونه کنار بزنم و یه راهی واسه بیرون رفتن پیدا کنم، یه راهی که یه جاهایش شبیه تونل شده، اما بیرون انگاری یه جوری شده بود، هِی همه چی از هم وا می رفت و تا میومدی به تصویر کج و کوله ی جدید عادت کنی، قیافه اش دوباره برمی گشت به شکل اولیه. حالا کافی بود یه لحظه روتو بکنی اونور تا دوباره شروع کنه به شل و ول شدن! انگار یه انرژیی تویِ هر چیزی بود که می خواست اون رو از درون ذوب کنه. اما این چی بود تو نگاه لعنتیِ من که نمی ذاشت اینا مثل آدم ذوب بشن؟ شاید وقتی از زیر تونل رد می شدم یه آشغالی چیزی رفته توی چشام… نمیدونم، مهم هم نیست. چند نفری هم از کنارم رد شدن که انگار با آدمای همیشگی فرق داشتن. نگاشون که می کردی، شبیه این بود که داری از بیرون به داخل آب نگاه می کنی، یا شاید هم از داخل آب به بیرون، آره فک کنم از داخل بود که بیرون رو اینجوری می دیدم.

صادقانه بگم که مشکل از منه. اول چون عینکم رو نمی دونم کجا گذاشتم و دوم بخاطر خواب زیاد، چند هفته ایه که همش تو خواب گذشته، اگه هم یه وقتایی بیدار شدم، تو بهترین حالت ۱۰ دقیقه بوده، واسه آب، غذا و دستشویی. برا همینه که یه خورده با واقعیت غریبه شدم و البته این هم اهمیتی نداره .

اهمیتی نمی دم، به هیچ چیز، مشکل اینجا بود که اهمیت می دادم، زیاد هم اهمیت می دادم، در حد افراط، به آدمها، به زندگی، به آینده، به خواب، به دوست، به عشق، به فکر، به عقیده… حماقت پارچه ای بود که قنداق من رو از اون دوختن. تواناییم تو تغییر این چیزا تقریبا هیچ بود. الان از تکه پاره های قنداقم واسه خودم دستمال سفره درست کردم، از بعضی بزرگتراش هم شُرت دوختم، بعضیهاشم یه جوری درست کردم شده عینه این کدوحلواییهای هالووینی، دو تا چشم داره با یه دهنه تیغ تیغی؛ باید زودتر برگردم، دلم می خواد بازم بخوابم، از واقعیت بدم میاد. احساساتم خیلی وقته من رو از دنیای واقعی جدا کردن… حیف که آذوغه تموم کردم وگرنه پامو بیرون نمی ذاشتم و الان لابه لای پارچه های قنداقم، زیر ملافم که دوخته شده از لباسهای زیر مخملیه، تخت خوابیده بودم. من خواب رو ترجیه می دم ...

۰ نظر ۱۷ فروردين ۹۳ ، ۰۱:۳۵
امید یعقوبی

الان یه داستان همین طوری از سر بیخوابی نوشتم، تو این حال و هوای امتحانا و امتحان ماشین اسمبلی که امروز دادم.در کل بد نشده (و اینکه شامل اصطلاحات تخصصی کامپیوتری هم هست) :

امروز یه اتفاق عجیب افتاد، خواب دیدم یه دختر جولوم ظاهر شده که سرش از یه لب تاپ بنفش ساخته شده و موهاش هم از سیمهای مختلف کامپیوتر بود مثل سیم یو اس بی ، پارالل ، سیم شبکه و خلاصه یه عالمه سیم دیگه !! اندامش هم از کی بورد بود !!! انگشت اشارش مثلا ، دکمه اسپیس بود یا انگشت شستش که کلید کپس لوک بود و گاهی هم چشمک می زد، خلاصه کل اندامش از قسمتهای مختلف کیبورد ساخته شده بود. برگشت طرفم با یه حالت پر از غم و بغض بهم گفت ، امید ینی واقعنه واقعا میخوای ترکم کنی ؟!! برای همیشه ی همیشه ی همیشه ؟!؟! با یه صورت سبز رنگ ساخته شده از کدهای اسکی داخل مانیتور باهام حرف می زد ، صداش از اسپیکرهای لپ تاپ با کمی خش و خوش بیرون میومد ، انگار که داری به صدای یه فیلم قدیمی سیا سفید گوش میدی. هر حرفی هم که می زد ، در لپ تاپش یه خورده باز و بسته می شد ، یه جوری که انگار دهنشه . گفتم ، ترکه ترک که نه مشیسای من ( مخفف ماشین اسمبلی ) ، ولی از این به بعد بهتره که فقط دوست باشیم،غصه هم نخوریا، خوب ؟! آخرش یهو هنگ می کنی میوفتی رو دستمون با یه عالمه باگ ، حالا من این وقت شبی برنامه نویس اسمبلی از کدوم جهنم سیلیکونی در بیارم، هان !؟ ... اینو که بهش گفتم ، انگار که چاشنی یه بمبی رو تو دلش زده باشی !! یه بمب ساخته شده از چند خازن حرارتیه بزرگ !! آخه اون همه اشک کار چندتا مقاومت نمی تونه باشه!! خلاصه ،ایشون یهو زدن زیر گریه، گریه ها‌ !! گریه ی واقعیه واقعی منظورمه!! نه از این قطره اشکای کوچولویی که تو هر رجیستر هشت بیتی ای جا می شه !! یه گریه که داشت فلگ اورفلو همه ی رجیسترهای شصت و چهار بیتی اتاقمون رو یک می کرد !! صفر و یکا بودن که از مانیتورش پایین می ریختن و از پورتهاش بودن که فوران می کردند، و این اتاق بود که تحمل نگه داری این حجم از داده رو نداشت!!اصلا این مشیسا از همون میلی ثانیه ی اول آشناییمون هم به هر تک بیتی حساس بود، مثلا کافی بود یه جایی یه دونه تک بیتی کم بیاری تا سرت داد بکشه و بعد فحش و دری وری بود که روی صفحه نمایشش بالا میومد، یه سری کارکتر عجیب و غریب بود که من حتا تو یونیکد هم ندیده بودم!! آخه یکی نیست بگه تو این دنیای گیگابایتی یه تک بیت چیه که انقدر سرش جار و جنجال راه میندازی دختر لوس؟! بذار برگردیم به اتاق و زیاد طولش ندیم که من الاناست پشت این کی بورد غش کنم و دوباره این مشیساعه میاد تو خوابم، بهتره از این به بعد هم کنار بالشم بخوابم نه این کامپیوتر لعنتی.خلاصه این مشیسا اونقدر گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد، که من بودم و دریایی از صفر و یکها که لاشون دست و پا می زدم، آقا داشتم خفه می شدم آخر کاری !! آره دوست عزیزم!! درست شنیدی !! صفر و یکا همه ی ریه ی منو پر کردن و هرچی هم بیشتر دست و پا می زدم، صفر و یک بیشتری بود که تو دهن و بینیم می رفت، واسه همین دیگه بیخیال دست و پا زدن شدم ،آخه یه جورایی از همون اولش هم می دونستم که این سناریو فقط یه خواب می تونه باشه، وگرنه مسخرست که یه کامپیوتر بتونه این همه گیگ گریه کنه، آخه یه گیگ، دو گیگ، نه این همه که یه آدمو لای خودش خفه کنه!! تصور کن ، یه آدم رو که لای این صفر و یکا گیر کرده و داره دست و پا می زنه که خفه نشه!! خوب یعنی یکی نیست که اون پاور کوفتی رو بزنه و همه چیو خاموش کنه !؟! خاموش شدن که آر نیست عزیزم!! این همه سال روشن بودی ، یه چند روزی هم به خودت خاموشی بده، یونیکس که به ویندوز نمیاد با این کارت !! راستش و بخوای اگه من تو این دریای صفر و یکی دست و پا می زدم، فقط بخاطر این بود که خوابم بیشتر طول بکشه ! همین!آره دوست من، من موندم تشنه ی دو قطره خواب ! آخه چند وقتیه که بی خوابی دوباره سروکارش پیدا شده، ما که شانس نداریم هرچی کج کولست میوفته دنباله ما ،انگار پشت من تابلو زده: ایستگاه عشق کج و کوله های عزیز و گرانقدر و بی مایه! از دست این بی خوابیه پتیاریه لعنتی هم با اون دهنه همیشه بازش دارم دیوونه میشم!! این خوابم هم که کلا بیست دقیقه طول کشید و بیشترش این مشیسا داشت عر میزد بعد خلاصه همین جور که داشت خوابم تموم می شد ، آهنگی که لینکشو گذاشتم تو کامنت تو پس زمینه اجرا شد! ( حتما گوشش کنید ، فوق العادست‌! از خواب که بیدار شدم ، دیدم خودش تو دسکتاپم خود به خودی از هوا اومده !!!‌ ) یه سری تیتر هم رو صفحه خوابم نقش می بست در حال اجرای موسیقی، مثل تیتراژ آخر فیلما،البته فیلمایی که پر از خش و خوشن و میگما !!!آخه کلا خواب صاف و واضحی نبود ، نمی دونم کدوم خری روش نویز انداخته بود، غلط نکنم کار کاره این پاپیتونست ( مخفف پایتون )، رقیب مشیسا رو میگم ، که خوشبختانه این یکی مثل اونا کج و کوله از آب در نیومده،البته فعلا ... راستش تو این تیتراژه نمی دونستم از چه کدینگی استفاده شده،آخرم نتونستم رمزگشاییش کنم، با این حافظه ی داغونی هم که من دارم ، تا آخر عمر همه عوامل این رویا زیر کوهی از صفر و یک مدفون می شن و هیچ جرثقیلی نمی تونه ریکاوریشون کنه ...

آهنگ پس زمینه آخر

۰ نظر ۱۷ فروردين ۹۳ ، ۰۱:۳۱
امید یعقوبی