نوشته های امید یعقوبی

۱۶ مطلب با موضوع «بهترین نوشته ها» ثبت شده است

در ویرایش جدید، غلطهای املایی تصحیح شده. تا جایی که به ساختمان داستان صدمه ای وارد نشه تکرار جملات و برخی صفات حذف شده است. همچنین برخی بازنویسی برای راحت تر شدن کار خواننده و یکدستی با متن انجام گرفته است. 

با تشکر از خواننده هایی که با بازخوردهای خوبشون باعث بازنویسی این کار شدند، و تشکر ویژه از خانم توحیدی که در بازخوانی و ویرایش اینکار من رو همراهی کردند.



نامه ای به ژوپلین (ویرایش دوم)

دوست من، ژوپلین! من داستانهایی را که برایم فرستاده بودی خواندم. گفته بودی که نظرم برایت ارزشمند است و نیاز به راهنمایی داری. گفته بودی که مدتیست حال عجیبی داری، احساس می کنی رود آرام اندیشه هایت طغیان کرده و شهر خیالی ات را سیل برده. از شخصیتهای داستانی ات برایم گفتی که همه یا مرده اند یا دیوانه شده اند و بعضی هم به طرز عجیبی ناپدید گشته اند.


ژوپلین، من دوستت دارم و با عشق رشته به رشته افکارت را دنبال کرده ام و می دانم که از چه رنج می بری. تو پس از آن آتش سوزی تغییر کرده ای دوست من. وارد دنیای جدید شدی و به آن عادت نکرده ای. 


روزی را به یاد می آورم که با آن نگاه آرامت به کوه خیره بودی و غم در چهره ات موج می زد. یادت هست روز پس از آن فاجعه را؟ روزی که پرده های واقعیتت، پرده  هایی که همیشه جلوی چشمانت بود زیر شعله ها سوخت و خاکستر شد؟ به من می گفتی دیوانه شده ای. یادت می آید به مطب دکتر رفتیم و چقدر باهم خندیدیم؟ یادت هست که برگشتی و گفتی «گورباباش! واقعیت کدام است! همه چیز ادراک است و من هم درکم نسبت به همه چیز تغییر کرده و واقعیت جدیدی برایم زاییده شده؛ پس بیخیال همه چیز و بیا زندگی کنیم.»

۰ نظر ۰۷ مهر ۹۴ ، ۱۴:۳۸
امید یعقوبی

تالار خفاش


از بند رودها رها شدم تا به هرجا روانه شوم
بی آنکه به نگاه ابلهانه ی فانوس ها غبطه خورم
-زورق مست/آرتور رمبو



زیر آسمانی به رنگ قهوه ایِ سوخته روی سنگفرشهای پیاده رو قدم می زدیم که نرسیده به ساختمان تفریحیِ بلندی ایستادیم. مردم کنار در آسانسور ازدحام کرده بودند و بلیتهایشان را تحویل می دادند. مشتی بیلیت پانچ شده هم روی زمین ریخته شده بود. چشمم افتاد به بیلیت یک نفره ای که با بی دقتی پانچش کرده بودند. متوجه شدم که همراهم دیگر بغل دستم نیست. شاید در این حین که من دو دل بودم که بیلیت را بردارم یا نه، رفته بود وسط جمعیت. با احتیاط آن را برداشتم، تا سرم را بلند کردم نگاه خیره ی پیرمردِ متصدی به چشمهایم افتاد و کمی دستپاچه ام کرد؛با لحنی دستوری گفت :«بیا تو، بیا بریم بالا! -مکث- بیا دیگه …» کلکی در کار بود، می دانستم که در آن صدا هدفی پلید نهفته است. ته ریش سیاه و صدای تحکم آمیزش غیرطبیعی بود. گفتم «نه، مرسی.» و رویم را برگرداندم تا از شر آن خلاص شوم. آسانسور بالا رفت و بعد از هشت نه دقیقه یِ دیگر برگشت؛ با یک متصدیِ جدید؛ همانطور که حدس می زدم. متصدی بعد از بالا رفتن وظیفه اش راهنمایی افراد بود و شخص دیگری جای اورا می گرفت. سیاست ساختمان برای بیدار نگه داشتن کارکنانش، فکرش هم خسته کننده است: بالا پایین آمدن و فشار دادن یک دکمه. حالا فرض کنید که اولین چیزی که قرار است بعد از ورود به یک ساختمان تفریحی ببینید پیر مردیست افسرده که مدام چرت می زند و آب دهانش شلوارش را لک کرده است. منتظر شدم که چندتایی وارد شوند تا ورود به آسانسور سرعت گیرد. بعد جلو رفتم و بلیت را تحویل دادم، پانچش کرد و متوجه نیم دایره ی کوچک بالای آن نشد. تا به حال که به خوبی پیش رفته، تنها مشکل اینجاست که نمی دانم در آن بالا چه چیزی انتظارم را می کشد. بدتر اینکه او هم گم شده است؛ اصلا او را به یاد هم نمی آورم، ولی به هیچ وجه نگران نیستم از اینکه یادم نیست، و اینکه حتا یادم نمی آید قبل از این کجا بوده ام. از اینجور اتفاقها چندوقت یکباری می افتد. با فکر کردن به آن همه چیز بهتر که نه، بدتر خواهد شد. آرامشم بهم می خورد و از حداقل امکاناتی که برایم بوجود می آید هم نمی توانم استفاده کنم. همه چیز با سرعت از کنارم می گذرد. یک حواس پرتی کوچک، یک نگاه به عقب، یک لحظه فرو رفتن به فکر کافیست تا در یک چشم بهم زدن جدا شوم. نمی توانم بین اتفاقهایی که افتاده و درحال افتادن است تمایز قائل شوم. گاهی آنها دوباره جلوی چشمانم ظاهر می شوند و بارها به همان شکلی که بودند تکرار می شوند. می دانم گفتن آن برای کسی که داستان من را دنبال می کند مانند توضیح دادن سایه برای خورشید است. من به همین حد بسنده می کنم که آنها نه به شکل خاطره بل به شکل اتفاقاتی واقعی بر من باز می گردند و من هیچ توانایی در تغییر شکل آنها ندارم.

بالا که رسیدیم، دستشویی ام گرفت، راهنما با دست گوشه ای را نشان داد. آنها منتظر من نمی ایستند و دیگر در این ساختمان دستگیره ای نخواهم داشت که به آن تکیه کنم. نه راهنمایی، نه دوستی و نه حتا نقشه ای. نباید خود را زیاد درگیر آثار میخ شده به دیوار کنم. یک تکه ی کوچک هم کافیست. فقط باید در انتخاب آن کمی دقت به خرج دهم. البته کمی غیر حرفه ایست که با یک متصل کننده از اینجا خارج شوم. انتخاب سه شئ گزینه ی مناسبتریست. فقط باید سریع آن را جدا کنم و قبل از جذب شدنش خود را به یک ثبت کننده برسانم.

۰ نظر ۱۷ مهر ۹۳ ، ۲۱:۴۲
امید یعقوبی

چشمانت که امواج وحشتناکی دارد. من وسط دریا و لباس سفیدم را موج به ساحل برده، قبلش به سنگ آنقدر کوبیده که پاره پاره، روی شنها افتاده است. دیگر سفید نیست. تیرگی و کبودی روی آستینهای آن. جلبکی گیر کرده به دکمه. باد می آید و نوازشش را همه جایم حس می کنم. باد را تنها برهنگان می فهمند. چشم تو بود که من را برهنه کرد.

روی تخت و موهای بلندت روی سرم. دیگر چشمانم را باز نکردم. تا به یاد داشته باشم سیاهی ای را که از آن به وجود آمده ام.

و موهای تو همه آسمان را گرفت. تارهای مویت را باد تکان می داد. آسمان از پشت موهای تو چه شاعرانه می نواخت.

چنگ می زدم ملافه را، مچاله می شد و رویا را می بلعید میان چین چروکهایش. موجها همه به سمت داخل مچاله می شدند. کاغذ دیگری را پرت کردم.

رویا گفتنی نیست، رویا شنیدنی نیست. و من عذاب می کشم از نوشتن آن.

چون زیبایی آن را خورد می کند. دستانی لرزان روی کاغذ می کشند دریا را، و موجهای کاغذی من کجا و آن تصویر کجا؛ و تو سوار بر کشتی، از دریای من بازدید می کنی؛ می دانی که چقدر از آن را خواهی دید؟

بارها صورتم را با کاغذ خراشیده ام. تا اشکهایم را با خون مخلوط کنم. من اینگونه برای خود جوهر می سازم.

تلاشهایی که به ریزترین کاغذها بدل شدند. و آنهایی که سوختند توی کاسه ی آهنی. چه دود مزخرفی از آن بلند می شد. و با چه دقتی سوختنش را تماشا می کردم.

از ترس خوانده شدن توسط ماموری که آشغالهای کاغذی را از بقیه جدا می کرد. تکه ای از نوشته ای، از وجود من، که در او فرو می رفت. نطفه ای بود. فواره ای هم بود در میدان. و اسب مهار نشدنی ای. مردانی که نتوانستند آنرا رام کنند. اسب من دیوانه است. و با افسار پاره و پوسیده، در مقابل شیهه های بلند این اژدها، چه می توان کرد جز سواری کردن به جایی که معلوم نیست.

سالهاست که قالبها در سطل زباله اند. با آن مس را شکل می دادیم. چه کبوترها ساخته ایم که پرواز نمی کنند. با آن قاب کردیم یک روز صفحه ای سفید را. صفحه لک لک شد با بارانی سیاه. لک لک از قاب گریخت. قاب ماند و تکه پاره هایی از کاغذ؛ و کاغذ سفیدی اش را به آزادی فروخت.

۰ نظر ۳۰ تیر ۹۳ ، ۱۶:۵۸
امید یعقوبی

نخیست گره خورده به میخی کوبیده به دیوار
سکوت زنگ می زند و حشره های شب تاب دیوانه وار به اینور و آنور می روند، مانند هزاران کرم رنگی
مغزم چسبیده شده به مقوایی دو بعدی و با باد تکان می خورد.
مغزم از نخ آویزان است
پرندگان رنگ بالا می آورند و می خوانند، اما صدایی نیست، سکوت زنگ می زند
حقیقتم را خیال هزاران مرد بلعیده است
باد می تکاند رنگ را روی مقوا
آفتاب خشک می کند
شب هو می کند پنجره را
خواب دعوایم می کند
با کتاب رنده می کنم حرفهایم را
چراغ چشمک می زند
فیشها داخل می شوند، فیشها بیرون می آیند
اعداد سرازیر می شوند در رودخانه ی بزرگ
غلطکی چرخ می خورد زیر آبشار
کش می آید از آرنج، دستهایم مایلها دورتر از من
صافی پر شده است از لجن، آب از آن لبریز می شود
ماهی بالا و پایین می پرد وسط کویر
ستاره ای کنار چراغ چشمک زن
مردی تا کمر در شن، باد می آید، شنها می درخشند ریز ریز
تا سینه در گل کله اش را وحشیانه تکان می دهد

۲ نظر ۱۴ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۲:۰۴
امید یعقوبی


نسخه متنی در گوگل داکس (این لینک رو برای مطالعه و دریافت پیشنهاد می کنم) : لینک گوگل داکس
نسخه صوتی داستان در سرور بیان (راویش خودم، مدت ۳۵ دقیقه، حجم ۵۶ مگ) : لینک نسخه صوتی
نسخه صوتی داستان در سرور گوگل (حجم ۵۷ مگ) : لینک نسخه صوتی در سرور گوگل
نسخه صوتی کم حجم در سرور بیان ( حجم ۱۳ مگ ) : لینک نسخه صوتی کم حجم

نسخه صوتی کم حجم در سرور گوگل ( حجم ۱۳ مگ ) : لینک نسخه صوتی کم حجم در سرور گوگل


متن کامل :

دوست من، ژوپلین! من داستانهایی را که برایم فرستاده بودی خواندم. گفته بودی که نظرم برایت ارزشمند است و نیاز به راهنمایی داری. گفته بودی که مدتیست حال عجیبی داری، احساس می کنی رود آرام اندیشه هایت طغیان کرده و شهر خیالیت را سیل برده. از شخصیتهای داستانیت برایم گفتی که همه یا مرده اند یا دیوانه شده اند و بعضی هم به طرز عجیبی ناپدید گشته اند.

ژوپلین، من دوستت دارم و با عشق رشته به رشته افکارت را دنبال کرده ام و می دانم که از چه رنج می بری. تو پس از آن آتش سوزی تغییر کرده ای دوست من. وارد دنیای جدید شدی و به آن عادت نکرده ای.

روزی را به یاد می آورم که با آن نگاه آرامت به کوه خیره بودی و غم در چهره ات موج می زد. یادت هست روز پس از آن فاجعه را؟ روزی که پرده های واقعیتت، پرده  هایی که همیشه جلوی چشمانت بود زیر شعله ها سوخت و خاکستر شد؟ به من می گفتی دیوانه شده ای. یادت می آید به مطب دکتر رفتیم و چقدر باهم خندیدیم؟ یادت هست که برگشتی و گفتی «گورباباش! واقعیت کدام است! همه چیز ادراک است و من هم درکم نسبت به همه چیز تغییر کرده و واقعیت جدیدی برایم زاییده شده؛ پس بیخیال همه چیز و بیا زندگی کنیم.»

نمی دانم در آنجا دقیقا چه اتفاقی برایت افتاده است، اما از آن روز به بعد تو دیگر آن ژوپلینی نبودی که من می شناختم، تغییر کرده بودی و گاه مرا می ترساندی، گاه با آن چشمان خیره ات، که به چشمانم می افتاد، مرا می ترساندی. نگاهت قدرتمند بود. تکانم می داد و شبها به خوابم می آمد. در آن نگاه آتش شعله ور بود، آتشی که به درونت نفوذ کرده بود و شده بود قسمتی از شخصیتت. ژوپلین تو از همه چیز فاصله گرفتی و در حال دور و دورتر شدنی.

رک بگویم که داستانهایت یا خسته کننده اند، یا عجیب و غریب و بی فرم. البته بعضیشان را بسیار دوست داشتم و قبلا هم بهت گفته ام. اما خودت گفتی که آنها که خوب شده اند، معلوم نیست که از کجا آمده اند. یکیشان احتمالا مخلوطی است از بی خوابی و سرگیجه ات و یکیشان هم زاییده عشق دوران جوانیت است. بقیه همه یا بی معنی اند یا آنقدر عمیق، که نفس کشیدن در آن ممکن نیست.

شبی را به یاد می آورم که آن داستان تکان دهنده ات را در کافه برایمان خواندی. رک بگویم که برایم سخت بود که باور کنم، آن ژوپلین، آن دوست قدیمی من، یک همچین چیزی را نوشته باشد. نوشته ات آنقدر عمیق بود که شب دچار شوک شدم و بردنم به بیمارستان. آنجا هذیان می گفتم و داد و بیداد راه انداخته بودم. فریاد بود که که لا به لای سالن بیمارستان زبانه می کشید. پورتئوس، آن دوست فیلسوفمان هم  چند شب پس از آن ماجرا کابوس می دید.

۰ نظر ۲۲ فروردين ۹۳ ، ۰۱:۲۶
امید یعقوبی

این آخرین کارمه و یکی از بهترین نوشته هام. یه اتورایتینگ کامل، برآمده از ضمیر ناخوداگاه، فقط یه نکته: چون این داستان بدون مرز نوشته شده، کمی پاشو از حیطه اخلاقیات اونورتر گذاشته و به همین علت نمی تونم متنشو مستقیما داخل وبلاگ منتشر کنم. به خواننده هم هشدار می دم که این داستان دارای تصاویر غیراخلاقیه.
در نوشته های سورئال مرزی برای داستان وجود نداره، و هیچ حقیقتی اونجا سانسور نمی شه، هیچ بازنویسی انجام نمی شه. ممکنه تصاویر داستان به نظر بی ربط بیان. این جور آثار مثل خواب می مونن و با سمبول حرف می زنن، به تصویر کشیدن یه خواب شاید به نظر کمی بی شرمانه بیاد، اما می شه گفت که این بی شرمی نوعی شجاعتِ برای انتقال اون چیزی که واقعا هست، نه اون چیزی که هنرمند دوست داره که باشه. 

لینک دانلود نسخه پی دی اف یا وورد از گوگل داکس

۰ نظر ۱۸ فروردين ۹۳ ، ۱۶:۲۷
امید یعقوبی

به طور معمول به سختی دنبال کلمات می گردم، واسم مثل پیدا کردنِ یه لنگه جورابِ توی یه اتاقِ خیلی شلوغه، کلماتی که باهاشون با دنیای خارج ارتباط بر قرار می کنم مشکلشون اینه که انگاری وجود ندارند، معلوم نیست که از کجا میان. لبهام تکون می خورن، از حنجرم هم صدا به بیرون میاد و تو هوای آلوده ی اتاق هم پخش می شه و طبیعی هم هست که تو این هوای آشغالی که توش نفس می کشیم، یه خورده آشغال هم به حرفای من اضافه بشه و انکار کردنشم وقت تلف کردنه، نمی شه هم از دستشون خلاص شد، البته یه جورایی می شه ها! ولی کار من و تو نیست! و اگه هم بتونیم که تمیزش کنیم، تمیز نگه داشتنش واسه خودش یه داستان دیگست! آخرش هم صدام به گوش تو می رسه، ولی متاسفانه کلمات من تا به گوش تو برسن، فاصله ی زیادی تا تصوراتم پیدا کردن، کلمات محدودن و افکار بی انتها واسه همین هر چی که اینجا می بینی انگار که از وسط مه غلیظی بیرون اومده و خالی از وضوحه، متاسفم، من اختیاری رو این جملات ندارم. کلماتِ بی استفاده یِ لعنتی!! من جمله می سازم و تو با تصوراتت جمله ی من رو تحریف می کنی. تصوراتت مثل دیواری هستند بین جملات من و گوشهای تو، تو اینجا صدای من رو نمی شنوی و هدفم رو نخواهی دید، منبع صدایی که الان می شنوی خود تویی، و من فقط واسطه ام، واسطه ای بین تو و خودت، چون نمی تونی بین خودت و خودت تمایز قائل شی. حرفهات با صدای من و موسیقیِ پس زمینه ای که جفتمون اون رو می شنویم پخش می شه، و ناگهان صدای زنگ خانه و صدای مردی که میگه: « فکر نمی کنید یه خورده صدای موزیکتون بلنده ؟».

۰ نظر ۱۷ فروردين ۹۳ ، ۰۱:۵۱
امید یعقوبی

زیر گرفتن یه کلاغ تو یه صبح زیبایِ پاییزی کافیه که همه چیزو به گند بکشه . البته تقصیر من نبود ، من حتا سعی کردم اون لعنتی رو که انگار از زندگیه طولانیش خسته شده بود زیر نکنم ، ماشینو گرفتم به چپ، اما اونم پرید دقیقا همونجا که چرخای لعنتیِ ماشین من بودو ، بعدش، صدای ترکیدنش، ناخوداگاه از پنجره به عقب نگاه کرده ، یه ستاره ی قرمز با یه قلبه سیاه . اوه ، نمی تونم اون ستاره رو از ذهنم پاک کنم . نمی دونم بخاطر احساس گناه بود، یا دلم می خواست تو این وضعیت تنها نباشم ، دیدم یه مردی مسیرش به مسیرم می خوره سورارش کردم، من از صدای این شهر خوشم نمیاد ، واسه همین همیشه در حال گوش دادن آهنگم. پیرمرد با اون صدای بلندش شروع کرد به زر زدن راجع به اینکه اگه با این صدا موزیک گوش کنم گوشام تو سن زیاد کم شنوا میشه . اونقدر بلند زر زر می کرد که لازم نبود هدستو از تو گوشام در بیارم. معلوم بود خودشم کره که انقدر داد می زنه ، اصلا کی گفته من قراره سن زیادو تجربه کنم ، اگه به مرگ طبیعی نمیرم ، غیر طبیعی تمومش می کنم . کاش اینو به اون دوستی که دیروز می گفت - نکش ، نکش اون سیگارو - می گفتم . می گفتم - ببین من اصلا نمی خوام پیری رو تجربه کنم ، بعدشم اینجا بوی گه می ده ، سیگار بوش بهتره - کاش می شد باهاش حرف زد ، تو این دنیا کم پیدا می شن آدمایی که بتونم باهاشون حرف بزنم . ولی انگار نمی شه . مرتیکه ی پیر ول نمی کرد ، آخرش گفتم ، آخه این موزیک صداش زیاد نیست ، گفت وقتی من از بیرون می شنوم یعنی بلنده ، پیش خودم گفتم چه کَره عجیبیه ، فقط اون چیزایی رو که نمی خواد نمی شنوه ، مثله صدای خودش، واسه همین داد میزنه ، داره سعی می کنه صدای خودشو بشنوه . مثله دوست جدید من که نمی خواد صدای دلشو بشنوه . شروع کردم به کشیدن سیگار ، مردک خفه شده بود ولی نگاه سرزنش آمیزی می کرد. خیلی وقته نسبت به این نگاهها بی تفاوت شدم ، از بچگی ،از وقتی اون معلم ریاضی احمق اون جوری به من نگاه می کرد. یه روز با پای شکسته اومد سر کلاسمون ، ترمز موتورشو بریده بودم وقتی دوازده سالم بود . گاهی فکر می کنم شاید من یه سایکوپتم از اونایی که حس همدردی و ترهم تو مغزشون کار نمی کنه. آخه بچه هم که بودم آدم خشنی بودم . ولی آخه من امروز دلم واسه یه کلاغه بیچاره سوخت، خیلی حالمو گرفت . اصلا حیوونا رو خیلی دوست دارم ، خیلی بیشتر از این آدمای احمق؛ مثله این مردکِ خرفت ! مثلا اگه یه گربه ی شَل داشته باشی هی نمیاد بهت بگه مراقب پات باش ، مراقب پات باش ! گم شو لعنتی ،خوب من نمی خوام مراقب گوشام باشم ، نمی خوام مراقب هیچی باشم ، زندگی واسم معنا نداره ! تو این دنیا همینجوریش هم حرف هیشکیو نمی فهمم ، چه فرقی می کنه کر باشم یا شنوا .

۰ نظر ۱۷ فروردين ۹۳ ، ۰۱:۲۵
امید یعقوبی

برایم سخت بود تا شاهد ذوب شدن اشیائی باشم که سالها با آنها زندگی کرده ام، نه به خاطر وابستگیم به آنها، بلکه چون منبع آتش نامشخص بود. تمام آنچه که به آن واقعیت می گفتم ناگاه رنگ باخت و در آخر، جولوی چشمانم ، تصویری بود از خودم،در میان آتش،و در حال نابودی. تمام آن تصویر گویی از جایی خارج از افکار من آمده بود، این تصویر هرچه که بود ، من مدتها سعی در تغییر آن داشتم ، سعی در تغییر بنیادی آن؛ نه به جزئیاتش کاری نداشتم، می خواستم آن را تغییر دهم، نه به خاطر اینکه ایده آلم نبود ، بلکه بخاطر اینکه با تغییر آن تصویر می خواستم حالتی از زندگی را تجربه کنم که برایم لذت بخش بود: لحظه ای زیستن در آزادی . همیشه حدس می زدم که روزی کنترل از دستانم خارج خواهد شد . ولی هرگز چنین روزهایی را، این چنین غریب، پیش بینی نمی کردم . زیستن در میان نوعی از بی حسی ، نوعی از جدایی ،جدایی، حتا از احساسات . تنها چیزی که برایم باقی مانده بود: قسمتی از رویاهایم، قسمتی از زندگیم در خواب ...

۰ نظر ۱۷ فروردين ۹۳ ، ۰۱:۲۴
امید یعقوبی
هنر قهقهه ی بلندیست
به تمامی چیزهایی که ،
زمانی برایمان جدی بود ...
۰ نظر ۱۷ فروردين ۹۳ ، ۰۱:۱۹
امید یعقوبی