نوشته های امید یعقوبی

انتشار داستان نامه ای به ژوپلین (ویرایش دوم) در صفحه اصلی گروه ادبی چوک

داستان نامه ای به ژوپلین در چوک


۰ نظر ۲۵ مهر ۹۴ ، ۱۹:۲۴
امید یعقوبی

انتشار شعر شنزار در سایت گروه ادبى چوک

شعر شنزار در چوک

۰ نظر ۱۱ مهر ۹۴ ، ۱۴:۱۳
امید یعقوبی

در ویرایش جدید، غلطهای املایی تصحیح شده. تا جایی که به ساختمان داستان صدمه ای وارد نشه تکرار جملات و برخی صفات حذف شده است. همچنین برخی بازنویسی برای راحت تر شدن کار خواننده و یکدستی با متن انجام گرفته است. 

با تشکر از خواننده هایی که با بازخوردهای خوبشون باعث بازنویسی این کار شدند، و تشکر ویژه از خانم توحیدی که در بازخوانی و ویرایش اینکار من رو همراهی کردند.



نامه ای به ژوپلین (ویرایش دوم)

دوست من، ژوپلین! من داستانهایی را که برایم فرستاده بودی خواندم. گفته بودی که نظرم برایت ارزشمند است و نیاز به راهنمایی داری. گفته بودی که مدتیست حال عجیبی داری، احساس می کنی رود آرام اندیشه هایت طغیان کرده و شهر خیالی ات را سیل برده. از شخصیتهای داستانی ات برایم گفتی که همه یا مرده اند یا دیوانه شده اند و بعضی هم به طرز عجیبی ناپدید گشته اند.


ژوپلین، من دوستت دارم و با عشق رشته به رشته افکارت را دنبال کرده ام و می دانم که از چه رنج می بری. تو پس از آن آتش سوزی تغییر کرده ای دوست من. وارد دنیای جدید شدی و به آن عادت نکرده ای. 


روزی را به یاد می آورم که با آن نگاه آرامت به کوه خیره بودی و غم در چهره ات موج می زد. یادت هست روز پس از آن فاجعه را؟ روزی که پرده های واقعیتت، پرده  هایی که همیشه جلوی چشمانت بود زیر شعله ها سوخت و خاکستر شد؟ به من می گفتی دیوانه شده ای. یادت می آید به مطب دکتر رفتیم و چقدر باهم خندیدیم؟ یادت هست که برگشتی و گفتی «گورباباش! واقعیت کدام است! همه چیز ادراک است و من هم درکم نسبت به همه چیز تغییر کرده و واقعیت جدیدی برایم زاییده شده؛ پس بیخیال همه چیز و بیا زندگی کنیم.»

۰ نظر ۰۷ مهر ۹۴ ، ۱۴:۳۸
امید یعقوبی
نه مانند دیگران که با لامسه بلکه با صدای بنگ دنیا را حس می کرد. پوستش اولها چسبناک بود و همین شد تا سربها و ذرات معلق دسته دسته برای رسیدن به او صف کشیدند. لشکری تشکیل داده شد منظم و پیوسته برای محافظت از او. بنگ بنگ یک لیوانِ آب یا سه بنگ و نیم برای روشن کردن دستگاه خنک کننده اش. روزی دائما بنگهایی می شنید که برایش آشنایی نداشت، دیوانه وار خود را به درو دیوار می کوبید، بنگ بنگ بنگ و ناگهان بنگ! پیچهایش باز شد!
۱ نظر ۲۴ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۱۶
امید یعقوبی

می خواستم منتظر بمانم، منتظر زمانی مناسب برای آنکه بتوانم افکار خود را جمع کرده و در اختیار کاغذ قرار دهم، مدتهاست که ننوشته ام، و هراسی در دل من پدید آمده است، احساس می کنم آن دنیایی که زمانی از تاریکی آن برای داستانهای مرموزم استفاده می کردم اکنون طلوع کرده و اشیائ آن به وضوح در آمده اند.
هدف من تنها از نوشتن خود نوشتن بود و نیازی که به آن داشتم، امروز اما تنها نیازی که دارم نیازیست که صبحها بعد از صبحانه به سراغم می آید و وادارم می کند تا قهوه جوش خود را پر از قهوه کرده و روی گاز بگذارم.
تجربه هایی که اخیرا داشته ام، همگی به قدری خالص بودند که هیچ نیازی برای کنکاش آن توسط کلمات و رسیدن به معانی مخفی آنها نمی یابم و زمانی را نیز به یاد نمی آورم که از تجربه ها همانطور که هستند نوشته باشم، همیشه تجربه هایم تبدیل به تنه ای می شوند که شبها کرمهای خاکستری مغزم روی آنها وول می خورند.
شاید هیچ گاه این را نمی دانستم اما گویا مشکل ذهنیست و احساس کمبود چیزی که کسی را به نوشتن وا   می دارد. اعتراف می کنم که همیشه فکر می کرده ام که یکی از وظایف مهم در زندگی ام نوشتن است و هنوز هم نمی دانم که آیا این بینش درونی که من در علم و نویسندگی بسیار تاثیرگذار خواهم بود درست است یا خیر ولی بینشی درونیست و من به بینشهای درونی ام اطمینان دارم.

این نوشته ایست که ماه پیش در مازندران درباره ی علت نوشتن به قلم آورده ام:
چگونه داستانی را شروع می کنند؟ با صدایی مهیب یا زوزه ای خفیف؟ زمزمه ای از آنچه برای مرد شروع اتفاقی است که افتاده یا آوازیست که در آن انسان و اشیاء نقش سازهایی را دارند که احساسات اورا بیان می کنند؟
برای من چه؟ شاید کنجکاوی اگر از من بپرسید؛ کنجکاوی در شاخه های ذهنی که در آن ۲۳ سال اتفاق با احساسات رنگ و شکل یافته اند. دلیل من برای نوشتن کنجکاوی نبود. شاید در پی آن کنجکاوی هم به وجود آمده باشد، اما اطمینان دارم که کنجکاوی دلیل کند و کاو من نبود.
شاید هنوز ضعیف تر از آن هستم که بتوانم دلیل نوشتنم را بیان کنم. شاید اگر روزی قدرت بیان آن را داشتم دیگر آن دلیل وجود نداشت و نوشتن برای آن نیز پایان می گرفت. شما فرض کنید که کسی دنبال گنج است و مدام نقطه ای از زمین را بیل می زند. آیا منطقیست برای کسی که هدفش تنها رسیدن به گنج است تزیین چاههایی که می کند؟ تزیین آن با چراغهای رنگارنگ، یا نقاشی کشیدن روی سنگهایی که بین خاک محصور شده است.
دلیل یک سنگ تراش رسیدن به زیبایی یک مجسمه است یا رسیدن به تکسچری که در قلب آن نهفته شده است؟ دلیل نقاش برای کشیدن احساسات خود تنها فروش آن است یا رها شدن از آن؟ آیا نویسنده می خواهد با ترجمه ی تجربه و احساس، آنها را جاودانه کند؟

۱ نظر ۲۴ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۲۳
امید یعقوبی
ده دقیقه ی من ده دقیقه ی دیگران نیست


مشتی کلمه ریختیم روی زمین تا با آن پازل درست کنیم. تمام احساسات و عواطف در انعکاس این کلمات هستی میابند و هم زمان هم هستی واقعیشان را از دست می دهند. روی آنها منعکس می شوند و نتیجه شان هم روی صدا و صدا هم روی رشته های نازک عصبی یک آدم؛ واقعیت همیشه در خفه ترین نقاط مدفون می ماند، یک نقطه، یک کلمه نیمه کاره یا یک حرف اضافه… افسوس که همان یک قطره واقعیت هم زیر دست و پای ویراستارها از آنچه هست هم محوتر می گردد.

        جمع کردن حواس با این وضعیتی که دارم آنقدر مشکل است که هر لحظه ممکن است از کل این حروف و صفحه کلید و سیمهای الکترونیکی جدا شوم و بروم بخوابم یا سرگردان باشم مانند همیشه ی روزگارم… حاصل این همه زور و فشار چیست، تا لحظه ای… لحظه ای چه ؟ زمانی چه؟ شروع کردن سخت بود ولی ادامه دادن سخت تر…

        بگذارید برایتان روشن کنم که از چه حرف می زنم، چطور می شود گفت… اینطور فرض کنید که شما روزی تصمیم می گیرید با تکه های گوشت و چوب کبریتهایی شکسته مجسمه ای بسازید، با ذوق و شوق آن را به اتمام می رسانید و پس از چند روز می بینید که مردم دور مجسمه  حلقه زدند و شما متعجب راه خود را از میان آنان باز می کنید؛ مشاهده می کنید که بینیِ مجسمه تان در ماتحت پیرزنی فرو رفته و مایه ی مزحکه دیگران شده و دیگری هم دست مجسمه تان را کنده و با آن آنجای خود را می خاراند یکی هم با ذوب کردن رشته های مویش خمیرریش درست کرده و دارد با آن اصلاح می کند! یک فرد با ایمان هم کف پای مجسمه را چسبیده و مدام دعا و نیایش می کند که خدا مار از شر این شیاطینی که در دل شک و تردید می اندازند در امان نگاه دارد، آخر این که انسان نیست، انسان نماست! و شما می مانید و دفعه ی بعدی که قرار است مجسمه ای درست کنید با همین مواد، از خورده ریزهای همین مردم!

        وسوسه که شده ام، دروغ چرا، حتا چیزهایی هم ساخته ام که جنسشان کمی ظریفتر از مشتی گوشت و چوب و گوگرد باشد اما فایده ای در آن نمی بینم، هنوزم که هنوز است، ساخته هایم زیر تیغ جراحیِ شماست، شکل و شمایلش چه فرقی می کند! شما آن را می شکافید و با دل روده هایش برای خود دستبند و گردنبند می بافید و من هم تماشایتان می کنم و با خود فکر می کنم که چه می شد اگر ساخته های من توانایی تکثیر داشت و هر بچه ای هم یکی داشت تا با آن بازی کند و دل و روده اش را کف فرش بریزد و خطکش بکشد و مثل شما اندازه بگیرد، ۲۰ سانت، ۴۵ سانت، ۲ سانت، و چندتاش هم چند سانتی کم است! بوی گند می دهد، بوی تعفن، رنگ کثیفی دارد، تقلیدی است، دروغ است، اغراق، بستنی چوبیه مالیده شده به غیر و مشتقات آن همه جا …

        به این درد قسم که ده دقیقه، ده دقیقه نیست، چوب، چوب نیست و سیگار دست من، دود نیست…

        شارلوت با آن ده دقیقه اش، نخی را بیرون کشید که انتهایش به امعا و احشا من ختم می شد. خواسته یا ناخواسته، با این کار او برای لحظه ای همه چیز را از بین برد.

        شارلوت عزیزم، دلیل کناره گیری من شاید این بود که نمی خواستم تو انعکاس خود را روی  پازلهای من ببینی، باور کن که زیبایِ من، لحظه ای با تو خارج از صداقت رفتار نکردم، دردهایی بود که از تو پنهان داشتم و همه ش هم از ترس این بود که گلهای باغچه مان لگدمال پوتین پوشهای دنیای منطقی شود.

        شده است با کسی حرف بزنید و مدتها حرف را ادامه دهید و ناگهان متوجه شوید که حتا زمانتان هم باهم تنظیم نیست؟ یعنی مثلن ده دقیقه ی شما برای او اندازه ی کمتر از ربعی ساعت است، کمتر از صدمی از روز و کم به اندازه ی هزارمی از ماه، و برای شما ده دقیقه بیشتر از ششصدهزار میلی ثانیه یا چندین میلیون میکرو ثانیه هست و حتا …

۲ نظر ۲۰ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۱۶
امید یعقوبی

پروازِ سیاهِ قاصدکِ خاکستری


من از جایی گزارش می دهم سرد و تاریک، آنقدر کور که هر نقطه از زمان گوشه ای، خرد و تکه تکه، خشک شده زیر آواری از اشیای سیاه، لبریز از نوشداروی غلیظ شب، حاصل از گرمای مداوم آتش که از آن تنها گردی مانده خاکستری، سیاه و سفید، و این بار به شکل بی رحمانه سرد، سرگردان در هوا و شناور روی موجهای ضعیف حوض، عروسکهایی پوشیده از قیر و خاکستر، روی تاب، زیر درختانی با شاخه هایی تو در تو، عصبهای وحشی و دیوانه و دیوانه و دیوانه…[خنده] دیوانه … ولی با حجابی هوشمندانه، مخفی پشت جمجمه ها، رنگ آمیزی شده با اصول اخلاقیِ قرن، قرن ،قرن، قرن پیش ، قرنی قرقره شده در گلوی چرکینِ تاریخ، تف شده روی آسفالتی داغ، بخاری زرد، چسبیده به سلولهای ضعیف و بیچاره ی اکسیژن. و هوایی غلیظ برای ریه های حساسی مثل آنچه ما در سینه داریم. سینه هایی شکافته شده با چاغوهای بدقواره… زخمهایی با اشکال نامنظم وَ خون وَ خون ؛ ما زودتر از دیگران، بخاطر کم خونی، با دندانهای انبری شکل مورچه های زیر قبر تجزیه خواهیم شد. و آنها بدون خون، در طول قرن، قرنها،  کثافت خود را به در و دیوار می زدند.

کمی ساکت تر. خفه تر! خفگی! خفه خون!!

برگشت نامه هایی ضمیمه شده به موهای بلوندِ قاصدک.

حنجره، در حال فروپاشی در گلو، ریزشی در سینه. [سرفه]
پرواز سبک بالانه ی خاکسترهای بی وزن.

لوله ای برای انتقال مشتی گرد خاک، مخصوص ذهنهای سوزنی شکل.

یا سل اورا می کشد، یا عصبهایش آنقدر رشد می کنند که سیمهایشان جمجمه را شکافته و صورت را متلاشی…؛ و تکه هایی از مغز روی فرش، آزادی کوتاه مدتشان را جشن می گیرند، و آن زمان که عصبها بین تارو پود فرش به گروگان گرفته شده و توسط لگدهای مستخدمین له و سرانجام در محلولی از ضد عفونی کننده ها رنگ می بازند. او، روزی خواهد مرد؛ این خبر خوب را قاصدک با خود آورد.

مرد کنار جوب خواب، با ریشی روغنی و کثیف، لباسی کهنه و چشمانی گود، مانند دو سوراخ با مقیاسی بزرگتراز سوراخهای بینی. گونه هایی فرو رفته و سایه خورده با موهایی سیاه، به چهره ی او حالتی اسکلتی داده بودند که از درزهای استخوانش به شکل غریبی پشم به بیرون روییده، پشمی حاصل از دست رنج باغ بانی زحمت کش، که بذرها را دانه به دانه داخل جمجمه ی او کار گذاشت و هر روز با سرنگ ، به آن خون تزریق کرد، تا کودک قنداق شده در میان بذر ، پا به جهان خاکستری و سرد گذاشت.
 
افکاری سوخته در اسید لا به لای رنگهای از هم وا رفته ی ک و د ک ی.

و تمام حسها درهم ذوب شدند، و از قلمروی بالاترین بی حسی ها فریاد کشید.
با او شروع به سوزاندن مونولیزاها کردیم، لبخندهای در حال سوختن برای ما معنای بیشتری داشت. چشمهایی که درون جمجمه ذوب می شدند و مغز را از سیاهی اندود می کردند.
و جاری مانند نفت روی کاغذهای سفید. رگه های مشکی و بی انتها.


Photographed by Omid Yaghoubi

۰ نظر ۲۷ آبان ۹۳ ، ۰۵:۱۰
امید یعقوبی


چرخ و فلک
صدای بازی بچه ها
تاب می خورم
پیچیده در قنداق
فریاد مورچه ها
خرفتها
اسبِ کوتوله
مهربانیِ زمین
سرمایِ هوا
دیوارهایِ استخوانی
خراشِ رویِ دست
زخمِ زانو
اشکهای حلقوی
نور مات
عینک آفتابی
رژه یِ آدمها، دایره ای، دور میدان خیالی
زیر دست و پا، مچاله شدن
تنها زمین به او لگد نزد
خیانت تخت و ملافه ی سفید
سوزنهای زهرآلودِ پرِ بالش
گرمای لوله رادیاتور
گرمای سرامیک سفید
سگ پشمالوی قهوه ای
قنداق پتو
سگ پشمالوی قهوه ای
اتاقها هر چه کوچکتر بهتر
قنداق من هرچه تنگتر راحت تر

۰ نظر ۲۲ آبان ۹۳ ، ۲۳:۲۷
امید یعقوبی

تالار خفاش


از بند رودها رها شدم تا به هرجا روانه شوم
بی آنکه به نگاه ابلهانه ی فانوس ها غبطه خورم
-زورق مست/آرتور رمبو



زیر آسمانی به رنگ قهوه ایِ سوخته روی سنگفرشهای پیاده رو قدم می زدیم که نرسیده به ساختمان تفریحیِ بلندی ایستادیم. مردم کنار در آسانسور ازدحام کرده بودند و بلیتهایشان را تحویل می دادند. مشتی بیلیت پانچ شده هم روی زمین ریخته شده بود. چشمم افتاد به بیلیت یک نفره ای که با بی دقتی پانچش کرده بودند. متوجه شدم که همراهم دیگر بغل دستم نیست. شاید در این حین که من دو دل بودم که بیلیت را بردارم یا نه، رفته بود وسط جمعیت. با احتیاط آن را برداشتم، تا سرم را بلند کردم نگاه خیره ی پیرمردِ متصدی به چشمهایم افتاد و کمی دستپاچه ام کرد؛با لحنی دستوری گفت :«بیا تو، بیا بریم بالا! -مکث- بیا دیگه …» کلکی در کار بود، می دانستم که در آن صدا هدفی پلید نهفته است. ته ریش سیاه و صدای تحکم آمیزش غیرطبیعی بود. گفتم «نه، مرسی.» و رویم را برگرداندم تا از شر آن خلاص شوم. آسانسور بالا رفت و بعد از هشت نه دقیقه یِ دیگر برگشت؛ با یک متصدیِ جدید؛ همانطور که حدس می زدم. متصدی بعد از بالا رفتن وظیفه اش راهنمایی افراد بود و شخص دیگری جای اورا می گرفت. سیاست ساختمان برای بیدار نگه داشتن کارکنانش، فکرش هم خسته کننده است: بالا پایین آمدن و فشار دادن یک دکمه. حالا فرض کنید که اولین چیزی که قرار است بعد از ورود به یک ساختمان تفریحی ببینید پیر مردیست افسرده که مدام چرت می زند و آب دهانش شلوارش را لک کرده است. منتظر شدم که چندتایی وارد شوند تا ورود به آسانسور سرعت گیرد. بعد جلو رفتم و بلیت را تحویل دادم، پانچش کرد و متوجه نیم دایره ی کوچک بالای آن نشد. تا به حال که به خوبی پیش رفته، تنها مشکل اینجاست که نمی دانم در آن بالا چه چیزی انتظارم را می کشد. بدتر اینکه او هم گم شده است؛ اصلا او را به یاد هم نمی آورم، ولی به هیچ وجه نگران نیستم از اینکه یادم نیست، و اینکه حتا یادم نمی آید قبل از این کجا بوده ام. از اینجور اتفاقها چندوقت یکباری می افتد. با فکر کردن به آن همه چیز بهتر که نه، بدتر خواهد شد. آرامشم بهم می خورد و از حداقل امکاناتی که برایم بوجود می آید هم نمی توانم استفاده کنم. همه چیز با سرعت از کنارم می گذرد. یک حواس پرتی کوچک، یک نگاه به عقب، یک لحظه فرو رفتن به فکر کافیست تا در یک چشم بهم زدن جدا شوم. نمی توانم بین اتفاقهایی که افتاده و درحال افتادن است تمایز قائل شوم. گاهی آنها دوباره جلوی چشمانم ظاهر می شوند و بارها به همان شکلی که بودند تکرار می شوند. می دانم گفتن آن برای کسی که داستان من را دنبال می کند مانند توضیح دادن سایه برای خورشید است. من به همین حد بسنده می کنم که آنها نه به شکل خاطره بل به شکل اتفاقاتی واقعی بر من باز می گردند و من هیچ توانایی در تغییر شکل آنها ندارم.

بالا که رسیدیم، دستشویی ام گرفت، راهنما با دست گوشه ای را نشان داد. آنها منتظر من نمی ایستند و دیگر در این ساختمان دستگیره ای نخواهم داشت که به آن تکیه کنم. نه راهنمایی، نه دوستی و نه حتا نقشه ای. نباید خود را زیاد درگیر آثار میخ شده به دیوار کنم. یک تکه ی کوچک هم کافیست. فقط باید در انتخاب آن کمی دقت به خرج دهم. البته کمی غیر حرفه ایست که با یک متصل کننده از اینجا خارج شوم. انتخاب سه شئ گزینه ی مناسبتریست. فقط باید سریع آن را جدا کنم و قبل از جذب شدنش خود را به یک ثبت کننده برسانم.

۰ نظر ۱۷ مهر ۹۳ ، ۲۱:۴۲
امید یعقوبی

چشمانت که امواج وحشتناکی دارد. من وسط دریا و لباس سفیدم را موج به ساحل برده، قبلش به سنگ آنقدر کوبیده که پاره پاره، روی شنها افتاده است. دیگر سفید نیست. تیرگی و کبودی روی آستینهای آن. جلبکی گیر کرده به دکمه. باد می آید و نوازشش را همه جایم حس می کنم. باد را تنها برهنگان می فهمند. چشم تو بود که من را برهنه کرد.

روی تخت و موهای بلندت روی سرم. دیگر چشمانم را باز نکردم. تا به یاد داشته باشم سیاهی ای را که از آن به وجود آمده ام.

و موهای تو همه آسمان را گرفت. تارهای مویت را باد تکان می داد. آسمان از پشت موهای تو چه شاعرانه می نواخت.

چنگ می زدم ملافه را، مچاله می شد و رویا را می بلعید میان چین چروکهایش. موجها همه به سمت داخل مچاله می شدند. کاغذ دیگری را پرت کردم.

رویا گفتنی نیست، رویا شنیدنی نیست. و من عذاب می کشم از نوشتن آن.

چون زیبایی آن را خورد می کند. دستانی لرزان روی کاغذ می کشند دریا را، و موجهای کاغذی من کجا و آن تصویر کجا؛ و تو سوار بر کشتی، از دریای من بازدید می کنی؛ می دانی که چقدر از آن را خواهی دید؟

بارها صورتم را با کاغذ خراشیده ام. تا اشکهایم را با خون مخلوط کنم. من اینگونه برای خود جوهر می سازم.

تلاشهایی که به ریزترین کاغذها بدل شدند. و آنهایی که سوختند توی کاسه ی آهنی. چه دود مزخرفی از آن بلند می شد. و با چه دقتی سوختنش را تماشا می کردم.

از ترس خوانده شدن توسط ماموری که آشغالهای کاغذی را از بقیه جدا می کرد. تکه ای از نوشته ای، از وجود من، که در او فرو می رفت. نطفه ای بود. فواره ای هم بود در میدان. و اسب مهار نشدنی ای. مردانی که نتوانستند آنرا رام کنند. اسب من دیوانه است. و با افسار پاره و پوسیده، در مقابل شیهه های بلند این اژدها، چه می توان کرد جز سواری کردن به جایی که معلوم نیست.

سالهاست که قالبها در سطل زباله اند. با آن مس را شکل می دادیم. چه کبوترها ساخته ایم که پرواز نمی کنند. با آن قاب کردیم یک روز صفحه ای سفید را. صفحه لک لک شد با بارانی سیاه. لک لک از قاب گریخت. قاب ماند و تکه پاره هایی از کاغذ؛ و کاغذ سفیدی اش را به آزادی فروخت.

۰ نظر ۳۰ تیر ۹۳ ، ۱۶:۵۸
امید یعقوبی