۸ آبان ۹۱ - قطراتی از من روی دستمال کاغذی
فریاد
می زنم،دستهایم را به شیشه ها می کوبم، خودم را به دار می آویزم ،تنها و
تنها، تنها برای دفاع از فردیت از دست رفته، برای احترام به آنچه به تمسخر
می گیرند . دیگر استاد شده ام در رها کردن این ماهیها ، تو را هم به درود
ای ماهی ، با زحمت هر چه تمام تر تو را از این گل و لای ، با دستهای خودم
گرفتم ، این دستها ، دستهایی که ماهیت خود را از دست داده اند ، اینها دیگر
چیزی نمی گیرند ،بلکه فقط رها می کنند ،
بله رها می کنند تمام آن چیزی را که زمانی همه چیزم بود ،تنها و تنها، تنها
چند لحظه، چند لحظه ای را هم به من بسپار ، انتظاره بی جاییست؟ تو هیچ می
دانی من چند برابر تو این وجود لغزنده را تحمل کرده ام ؟ تو هیچ می دانی
چند بار به زانو درآمدم ؟ هیچ از اشکهای این پسر بیست ساله خبر داری ؟ هیچ
از سوالهایی که مرا به زانو در آوردند می دانی ؟ هیچ می دانی من کیستم ؟ من
نویسنده ای هستم که کاغذ گیر نیاورده است و بر روی دستمال توالت می نویسد ،
به چه امید و انگیزه ای ،در حقیقت خود از آن نیز بی خبرم !! تا آنجا که به
یاد دارم ، این تصاویر درهم بر هم بود که مرا به نوشتن وا داشت، و فقط
نوشتن ، نه نوشتن به امید خوانده شدن ، نه ، این چیزی نیست که بتوان به طور
رسمی به آن نوشته گفت . همانطور که گفتم ، یکی از سرگرمی هایم کشیدن خط
دور تصاویریست که گاه خود نمی دانم از کجا آمده اند ، اما راستش را که
بخواهی ، زجرم می دهند . این افکار شبها به من هجوم میاورند ، مرا از پا در
می آورند. وقتی به زانو در بیایی تازه می فهمی که تمام آن چیزی که هست
همان هیچ است . متاسفانه اینجا طوفانی در کار نیست که بالهای یک پروانه
موجب تغییر تو شود، کاش بود ، کاش هر کس به یکسو پرتاب می شد ، بهشت چیست ؟
دیگر چه می خواهی ؟! اینجا ستونها درست همان جایی هستند که باید باشند ، و
حدس بزن موقعیت من کجاست ؟ کنار گوشهای تو ، گوشهایی که حتا به سختی می
شنوند، و چه می گویم ؟ می گویم خودت را از برق بکش و دیگر وصل نباش .