نوشته های امید یعقوبی

دوست خوب و هنرمندم، محمدرضا (ایدروم) برای داستان کوتاه گلوریا فالمر فن آرت جالبی کشیده به نام قاتل رومانتیک (شخصیت اول داستان)‌ :



قاتل رومانتیک - فن آرت ایدروم برای گلوریا فالمر

۰ نظر ۲۰ خرداد ۹۳ ، ۰۰:۱۸
امید یعقوبی

نخیست گره خورده به میخی کوبیده به دیوار
سکوت زنگ می زند و حشره های شب تاب دیوانه وار به اینور و آنور می روند، مانند هزاران کرم رنگی
مغزم چسبیده شده به مقوایی دو بعدی و با باد تکان می خورد.
مغزم از نخ آویزان است
پرندگان رنگ بالا می آورند و می خوانند، اما صدایی نیست، سکوت زنگ می زند
حقیقتم را خیال هزاران مرد بلعیده است
باد می تکاند رنگ را روی مقوا
آفتاب خشک می کند
شب هو می کند پنجره را
خواب دعوایم می کند
با کتاب رنده می کنم حرفهایم را
چراغ چشمک می زند
فیشها داخل می شوند، فیشها بیرون می آیند
اعداد سرازیر می شوند در رودخانه ی بزرگ
غلطکی چرخ می خورد زیر آبشار
کش می آید از آرنج، دستهایم مایلها دورتر از من
صافی پر شده است از لجن، آب از آن لبریز می شود
ماهی بالا و پایین می پرد وسط کویر
ستاره ای کنار چراغ چشمک زن
مردی تا کمر در شن، باد می آید، شنها می درخشند ریز ریز
تا سینه در گل کله اش را وحشیانه تکان می دهد

۲ نظر ۱۴ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۲:۰۴
امید یعقوبی

 کوه آزادی، غار زیبایی، تالار آرامش .

۰ نظر ۰۸ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۰:۰۱
امید یعقوبی

بهترین سال زندگیم.
سالی که برگشتم :)
تمام ثانیه هاشو،
غمها و زیباییهاشو،
دوستها و ولگردیهاشو،
برگشتن به بچگی،
شگفتی در سنگ،
هوا، آب، درخت
موسیقی، فیلم، درام
هشت و نه و صفر،
دیوارو خواب و زندگی با چشمهای بسته
صدای رودخونه و حرف و حرف و حرف،
چکمه و سنگ و ارتفاع و بیداری :)

تصویر از نقاش سورئالیست، راب گنزالس
  Image Source: Bedtime Aviation - Artist/Rob-gonsalves


Bedtime Aviation

۰ نظر ۲۹ فروردين ۹۳ ، ۰۰:۰۵
امید یعقوبی


نسخه متنی در گوگل داکس (این لینک رو برای مطالعه و دریافت پیشنهاد می کنم) : لینک گوگل داکس
نسخه صوتی داستان در سرور بیان (راویش خودم، مدت ۳۵ دقیقه، حجم ۵۶ مگ) : لینک نسخه صوتی
نسخه صوتی داستان در سرور گوگل (حجم ۵۷ مگ) : لینک نسخه صوتی در سرور گوگل
نسخه صوتی کم حجم در سرور بیان ( حجم ۱۳ مگ ) : لینک نسخه صوتی کم حجم

نسخه صوتی کم حجم در سرور گوگل ( حجم ۱۳ مگ ) : لینک نسخه صوتی کم حجم در سرور گوگل


متن کامل :

دوست من، ژوپلین! من داستانهایی را که برایم فرستاده بودی خواندم. گفته بودی که نظرم برایت ارزشمند است و نیاز به راهنمایی داری. گفته بودی که مدتیست حال عجیبی داری، احساس می کنی رود آرام اندیشه هایت طغیان کرده و شهر خیالیت را سیل برده. از شخصیتهای داستانیت برایم گفتی که همه یا مرده اند یا دیوانه شده اند و بعضی هم به طرز عجیبی ناپدید گشته اند.

ژوپلین، من دوستت دارم و با عشق رشته به رشته افکارت را دنبال کرده ام و می دانم که از چه رنج می بری. تو پس از آن آتش سوزی تغییر کرده ای دوست من. وارد دنیای جدید شدی و به آن عادت نکرده ای.

روزی را به یاد می آورم که با آن نگاه آرامت به کوه خیره بودی و غم در چهره ات موج می زد. یادت هست روز پس از آن فاجعه را؟ روزی که پرده های واقعیتت، پرده  هایی که همیشه جلوی چشمانت بود زیر شعله ها سوخت و خاکستر شد؟ به من می گفتی دیوانه شده ای. یادت می آید به مطب دکتر رفتیم و چقدر باهم خندیدیم؟ یادت هست که برگشتی و گفتی «گورباباش! واقعیت کدام است! همه چیز ادراک است و من هم درکم نسبت به همه چیز تغییر کرده و واقعیت جدیدی برایم زاییده شده؛ پس بیخیال همه چیز و بیا زندگی کنیم.»

نمی دانم در آنجا دقیقا چه اتفاقی برایت افتاده است، اما از آن روز به بعد تو دیگر آن ژوپلینی نبودی که من می شناختم، تغییر کرده بودی و گاه مرا می ترساندی، گاه با آن چشمان خیره ات، که به چشمانم می افتاد، مرا می ترساندی. نگاهت قدرتمند بود. تکانم می داد و شبها به خوابم می آمد. در آن نگاه آتش شعله ور بود، آتشی که به درونت نفوذ کرده بود و شده بود قسمتی از شخصیتت. ژوپلین تو از همه چیز فاصله گرفتی و در حال دور و دورتر شدنی.

رک بگویم که داستانهایت یا خسته کننده اند، یا عجیب و غریب و بی فرم. البته بعضیشان را بسیار دوست داشتم و قبلا هم بهت گفته ام. اما خودت گفتی که آنها که خوب شده اند، معلوم نیست که از کجا آمده اند. یکیشان احتمالا مخلوطی است از بی خوابی و سرگیجه ات و یکیشان هم زاییده عشق دوران جوانیت است. بقیه همه یا بی معنی اند یا آنقدر عمیق، که نفس کشیدن در آن ممکن نیست.

شبی را به یاد می آورم که آن داستان تکان دهنده ات را در کافه برایمان خواندی. رک بگویم که برایم سخت بود که باور کنم، آن ژوپلین، آن دوست قدیمی من، یک همچین چیزی را نوشته باشد. نوشته ات آنقدر عمیق بود که شب دچار شوک شدم و بردنم به بیمارستان. آنجا هذیان می گفتم و داد و بیداد راه انداخته بودم. فریاد بود که که لا به لای سالن بیمارستان زبانه می کشید. پورتئوس، آن دوست فیلسوفمان هم  چند شب پس از آن ماجرا کابوس می دید.

۰ نظر ۲۲ فروردين ۹۳ ، ۰۱:۲۶
امید یعقوبی

لینک قسمت اول تونل
 
آه لعنتی، از صدای زنگ خونه متنفرم، از قرار معلوم اون آشغال هم اینو می دونست و چهار بار دکمش رو فشار داد، اولی خیلی سریع قطع شد ولی آخری انگار نمی خواست قطع بشه، درو که باز کردم، همسایم جولوم وایساده بود، با اون حالت احمقانه ای که بین مردم رایجه، حالتی سرشار از احترام که قراره به فحش بکشدت، مثل چاقویی که با گل تزیین شده و قراره تو سینت فرو بره، گفت: «فکر نمی کنید یه خورده صدای موزیکتون بلنده ؟» جملش رو به طور کامل شنیدم، کاملا واضح، هرچند که خیلی سریع اونو گفت، اما طوری که انگار نامفهوم صحبت کرده باشه گفتم «صدایِ چیمو چی ؟!» دوباره جمله ش رو با خشونت بیشتر تکرار کرد: «فکر نمی کنید که صدای موزیکتون خیلی بلنده !؟» یه لحظه داشت به خاطر لرزش احمقانه ی صداش خندم می گرفت، عصبانیت این جماعت قیافشون رو احمقانه تر هم می کنه، جواب دادم «من معمولا به «فکرم» احترام می ذارم و وادارش نمی کنم که هرچی من می خوام رو انجام بده». گفت: «احمقانست! فکر رو برای خدمت به ما تعبیه کردند و باید ازش مراقبت بشه، برای اینکار هم اصول اخلاقی زیادی طراحی شده، همچنین تا دلتون بخواد برنامه های از پیش تعیین شده برای فکر کردن هست! سری به تلویزیونها و روزنامه ها و محیطهای فرهنگی بزنید تا فکرتون رو از گزند دیوانگی در امان نگه دارید. به نظرم اینها خیلی به پیشرفت بشر کمک کرده، چون باعث شده همه شبیه هم بشیم، اینجوری خیلی بهتره… می شه خیلی راحت با دیگران ارتباط برقرار کرد…» یه لحظه بر می گرده و در تونل رو اون پشت نگاه می کنه، بعد ادامه می ده: «… و دیگه کشمکش و اختلاف عقیده ی چندانی هم باقی نمی مونه که بخوایم بخاطرش بجنگیم؛ مثال واضحش جولوی چشم ماست، بین من و شما اختلاف عقیده وجود داره چون

۰ نظر ۱۸ فروردين ۹۳ ، ۲۱:۲۸
امید یعقوبی

این آخرین کارمه و یکی از بهترین نوشته هام. یه اتورایتینگ کامل، برآمده از ضمیر ناخوداگاه، فقط یه نکته: چون این داستان بدون مرز نوشته شده، کمی پاشو از حیطه اخلاقیات اونورتر گذاشته و به همین علت نمی تونم متنشو مستقیما داخل وبلاگ منتشر کنم. به خواننده هم هشدار می دم که این داستان دارای تصاویر غیراخلاقیه.
در نوشته های سورئال مرزی برای داستان وجود نداره، و هیچ حقیقتی اونجا سانسور نمی شه، هیچ بازنویسی انجام نمی شه. ممکنه تصاویر داستان به نظر بی ربط بیان. این جور آثار مثل خواب می مونن و با سمبول حرف می زنن، به تصویر کشیدن یه خواب شاید به نظر کمی بی شرمانه بیاد، اما می شه گفت که این بی شرمی نوعی شجاعتِ برای انتقال اون چیزی که واقعا هست، نه اون چیزی که هنرمند دوست داره که باشه. 

لینک دانلود نسخه پی دی اف یا وورد از گوگل داکس

۰ نظر ۱۸ فروردين ۹۳ ، ۱۶:۲۷
امید یعقوبی

به طور معمول به سختی دنبال کلمات می گردم، واسم مثل پیدا کردنِ یه لنگه جورابِ توی یه اتاقِ خیلی شلوغه، کلماتی که باهاشون با دنیای خارج ارتباط بر قرار می کنم مشکلشون اینه که انگاری وجود ندارند، معلوم نیست که از کجا میان. لبهام تکون می خورن، از حنجرم هم صدا به بیرون میاد و تو هوای آلوده ی اتاق هم پخش می شه و طبیعی هم هست که تو این هوای آشغالی که توش نفس می کشیم، یه خورده آشغال هم به حرفای من اضافه بشه و انکار کردنشم وقت تلف کردنه، نمی شه هم از دستشون خلاص شد، البته یه جورایی می شه ها! ولی کار من و تو نیست! و اگه هم بتونیم که تمیزش کنیم، تمیز نگه داشتنش واسه خودش یه داستان دیگست! آخرش هم صدام به گوش تو می رسه، ولی متاسفانه کلمات من تا به گوش تو برسن، فاصله ی زیادی تا تصوراتم پیدا کردن، کلمات محدودن و افکار بی انتها واسه همین هر چی که اینجا می بینی انگار که از وسط مه غلیظی بیرون اومده و خالی از وضوحه، متاسفم، من اختیاری رو این جملات ندارم. کلماتِ بی استفاده یِ لعنتی!! من جمله می سازم و تو با تصوراتت جمله ی من رو تحریف می کنی. تصوراتت مثل دیواری هستند بین جملات من و گوشهای تو، تو اینجا صدای من رو نمی شنوی و هدفم رو نخواهی دید، منبع صدایی که الان می شنوی خود تویی، و من فقط واسطه ام، واسطه ای بین تو و خودت، چون نمی تونی بین خودت و خودت تمایز قائل شی. حرفهات با صدای من و موسیقیِ پس زمینه ای که جفتمون اون رو می شنویم پخش می شه، و ناگهان صدای زنگ خانه و صدای مردی که میگه: « فکر نمی کنید یه خورده صدای موزیکتون بلنده ؟».

۰ نظر ۱۷ فروردين ۹۳ ، ۰۱:۵۱
امید یعقوبی

ذره خاکی بودم چسبیده به زمین،
باد آمدو پروازم داد، آسمان را دیدم،
هرجا که می خواستم بروم، باد مرا می برد.
هرجا که می رفتم حرف از بالهای من بود،
دوستانم، کوه بود و درخت و برف و باران،
خوابگاهم، لانه پرنده ای، روی یک صخره،
آنقدر پروازم داد، فراموشم شد سفتی زمین،
دوستانم همه بزرگ، فراموشم شد اندازه خاک،
خیال کردم که بال دارم، خیال کردم که بزرگم.
لای یک ذره برف روی تکه ابری نشسته بودم،
باد آمد و مرا از آنجا کند،آنروز من سقوط کردم،
از دودکشی به درون آتش شومینه پرتاب شدم،
روزها گذشت و زمستان رفت،
باد آمد و به سمت آینه پرتابم کرد،
چه ریز بودم و چه سیاه و چه زشت.
آن روز،در آینه، بی ارزشی ام را دیدم،
آنچه باد آموخت، مرا آزاد کرد،
آزاد از زمین و آسمان و آتش و خاک،
به من آموخت که شناور باشم.

۰ نظر ۱۷ فروردين ۹۳ ، ۰۱:۴۹
امید یعقوبی



پنجره شماره ۲۳


روزی بود، مانند دیگر روزها، در دفتر خود لم داده بودم و در نور کم آن کتاب می خواندم، که شماره ی ۲۳ و ۱ روی صفحه نمایشگر کوچک میز کارم شروع کرد به چشمک زدن. کتابم را بستم و رفتم بیرون و طبق معمول در راهرو شروع کردم به قدم زدن، اتاق من آخرین اتاق راهروست و تا اولین اتاق سه دقیقه ای راه است، پس برای خود سوت می زدم وسرتکان می دادم و با بیخیالی از زندگی روتین خود لذت می بردم. به نزدیکی اتاق ۱ که رسیدم، خشکم زد. چیزی در پایینِ درِ ورودی بود که تا به حال آن را ندیده بودم، نه آنکه چیز عجیبی باشد، بل که جایگاهش در آنجا بود که مرا به تعجب می انداخت: نوری که سوسو کنان از در اتاق راه به بیرون پیدا کرده بود. همین نور کم کافی بود که کنجکاوی من را برانگیزد. چشمان من به این جور نورها به شدت حساس شده اند، حال آنکه گزارشگران بسیاری در سازمان یافت می شوند که هرگز آن را نمی بینند. آن حس بی خیالی و سرخوشی کاملا از سرم پریده بود و قلبم با ریتم تندتری می تپید، پا به اتاق گذاشتم، منباء نور از پنجره ی بیست و سوم بود. نوری داشت که کم و زیاد می شد. پنجره های دیگر نیز، همه بسته بودند. کنجکاویم به حد مرگ رسیده بود! نزدیکتر رفتم، نور پنجره به ناگاه خاموش شد! با عجله باقی راه را تا پنجره دویدم اما هیچ ندیدم! پنجره بسته شده بود. یک پنجره ممکن است به دلایل مختلفی بسته شود که در اکثر موارد بخاطر بی احتیاطی گزارشگر اتفاق می افتد. تا به امروز خطایی از من سر نزده که باعث بسته شدن پنجره ای شود، البته شاید بسته نشدن آنها به این دلیل باشد که پنجره های نسل جدید کاملا بی حس شده اند، در کتابهای قدیمی خوانده ام، که پنجره ها زمانی حسگرهای قدرتمندی داشتند تا از آنها در مقابل مهاجمان دفاع کند، در کتاب اصول اولیه ی خواندن  خیال به این موضوع اشاره شده که هنگام ورود به اتاق پنجره ها، ابتدا می بایست یکی از پنجره های نزدیک به پنجره اصلی را به قسمتی از تصورات خود متصل کنید تا با اینکار اعتماد پنجره مورد نظر را به دست بیاورید. البته این روش سالهاست که انجام نمی شود، چون به ندرت پیش می آید که پنجره ای بسته شود، پنجره ها امروزه به دلایل مختلفی از جمله بی احترامی به اشیاء داخل آن بسته می شوند، ولی من حتا نتوانستم نزدیک شماره ۲۳ شوم، چه رسد که به اشیاء داخل آن بی احترامی کنم، البته استفاده از واژه ی شئ برای پنجره ی شماره ی ۲۳ کاملا اشتباه است، چون اتاقی پشت آن نبود که بخواهد در آن شیئی وجود داشته باشد، یا بهتر بگویم: مکان و اشیاء ثابتی پشت آن وجود نداشت و همه چیز در چرخش بود.

۰ نظر ۱۷ فروردين ۹۳ ، ۰۱:۴۸
امید یعقوبی