نوشته های امید یعقوبی

حس بنگی - ۲۲ دی ۹۳

شنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۴، ۰۵:۱۶ ب.ظ
نه مانند دیگران که با لامسه بلکه با صدای بنگ دنیا را حس می کرد. پوستش اولها چسبناک بود و همین شد تا سربها و ذرات معلق دسته دسته برای رسیدن به او صف کشیدند. لشکری تشکیل داده شد منظم و پیوسته برای محافظت از او. بنگ بنگ یک لیوانِ آب یا سه بنگ و نیم برای روشن کردن دستگاه خنک کننده اش. روزی دائما بنگهایی می شنید که برایش آشنایی نداشت، دیوانه وار خود را به درو دیوار می کوبید، بنگ بنگ بنگ و ناگهان بنگ! پیچهایش باز شد!

نظرات  (۱)

۲۴ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۲۱ سید مجتبی امین
وبلاگ جالبی داشتید
البته من با این مینیمال خیلی ارتباط برقرار نکردم
پاسخ:
ممنونم.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">