نوشته های امید یعقوبی

مثل جوجه اردک زشت، وقتی آینه را جولویم گرفت . این زندگیم بود که به توهم گذشت، توهم پرواز ، آزادی ، همه چیز توهم بود و هست، توهمی به توهم دیگر ، از سر ضعفی که با آن به دنیا آمدم ، آینه را خرد کردم ، از شیشه هایش عینک ساختم ، کسانی رادیدم مشغول ساخت قفس ، گاهی هم دوخت کفن ،دوخت کوله پشتی و این برایم سوال بود که این احمقها ، با اینکه لخت از اینجا می روند برای خودشان لباس می دوزند و جالب اینکه تمام عمرشان را صرف دوخت آن می کنند . من هم برده و زندانی به دنیا اومدم ، فرق من و خیلیها اینجاست که ما به این آهنپاره ها دل نبستیم ، ما هیچ وقت زندان خود را تزیین نمی کنیم ،ما تنها از زندانی به زندانی دیگر کوچ می کنیم، ما به آرزوی آزادی هستیم ، مایه ی تاسف است که در سرزمین قفسها به دنیا آمدیم .

۰ نظر ۱۷ فروردين ۹۳ ، ۰۱:۰۴
امید یعقوبی

جدی تر از رقصیدن، از جدایی ترسیدن،
فاصله ای، بین من، بین چیزهایم،
علاقه ای بین من، بین چیزهایش،
دستان من، صدای موسیقی،
صدای افتادن، دستان او،
صدای من، موسیقی،
صدای رقصیدن.

۰ نظر ۱۷ فروردين ۹۳ ، ۰۱:۰۳
امید یعقوبی

آدما وقتی بزرگ می شن شروع می کنن به تراشیدن هدف، من از تراشکاری بدم میاد، ولی وقتی پای چیزهای جدی درمیونه، بیشترین ترس من از اینه که بگم من دارم یه خورده بی هدف پرواز می کنم،آخه اونا خیالبافن، یا می دونی ، شاید به خاطر اینه که فکر می کنن هر چیزی پر از علته ، فکر می کنن من انگیزه ای دارم، من می ترسم از اینکه اعتراف کنم که بی انگیزه پرواز می کنم، اونا منو می ترسونن ، می دونی چرا ؟آخه اونا اصلا با قریبه ها خوب نیستن .

۰ نظر ۱۷ فروردين ۹۳ ، ۰۱:۰۲
امید یعقوبی

تصویربردار بود، با چشمهای خیس،
با لگد به جان دوربینهایش افتاده بود.
گفتم: چی شده؟
گفت: می خواستم نگهشان دارم
می دونستم خیلی کمند
زیباییشون رو هم می دیدم
اما وقتی اومدم ظاهرشون کنم،
اونا توش نبودند، اونا خالی بودند.
گفتم: من هم بچه که بودم
گنجیشکی دیدم که قشنگ بود
نگهش داشتم، اما فرداش مرد .
گفت:
دنیا جای بهتری بود اگه آدما تصویربردار نبودند،
اگه آدما از این لحظه های کوچیک لذت می بردند.

من هم براش از لحظه های بارونی گفتم،
براش از صدای کلاغ و باد و چشمه گفتم.
بهش گفتم که لذتی که داره
چندبار چشمهامو خیس کرده .

اینجا شکارچی هایی هستند
که تمام قفسهاشون خالیه.
لحظه های قشنگ اونقدر کمند!!
اونقدر زود میان و میرند که
فقط باید ازشون لذت برد!
انگار فرشته ای میاد،
لحظه در باد رقصش می گیره و
میره، فرشته ها رو که
نمی شه زندانی کرد.
اونا همینجوریش هم
خیلی زود از بین می رند.

قفسهای ما خالی اند.
لحظه ها رو نمی شه شکار کرد.
انقدر به خودمون و منطقمون مطمئنیم که
حتا بر نمی گردیم به قفسهامون نگاه کنیم،
که اگه برگردیم می بینیم که خالی اند.

۰ نظر ۱۷ فروردين ۹۳ ، ۰۱:۰۱
امید یعقوبی

زندگی جوری رفتار می کنه که انگار تو نیستی ،
نمی دونم بگم این بی تفاوتیش رو دوست دارم یا نه ،
راستش نه دوست دارم ، نه بدم میاد ،
من هم دارم شبیه زندگی می شم .

۰ نظر ۱۷ فروردين ۹۳ ، ۰۱:۰۰
امید یعقوبی

بر روی تخته نوشت: تو نمی توانی یاد بگیری.
سپس فریاد زد، بنویس: من نمی توانم یاد بگیرم.
بنویس: من نمی توانم زندگی کنم.
با ماژیک پنج بار بر روی - یاد - ضربه زد.
از پشت در ۴ نفر وارد شدند، اسلحه به دست.
از کشوی خود ۵ خشاب درآورد.
خشابهایی بود، پر از قرص؛
۲ سال تیرباران شدم.
به جرم اینکه تخته سفید بود و ماژیک قرمز.
روح من بعد از دو سال از من، جدا شد.
هیچ چیز نبود، جز صدای ضبط شده ای ، پر از خش خش.
که به زحمت می تونستی صدارو از اون لا به لا بکشی بیرون.
صدای خودم بود که تکرار می کرد ، که تو انسان نیستی.
که تو انسان نیستی ، که تو انسان نیستی.
احساساتِ تو واقعی نیستند،
منطق تو واقعی نیست.
من واقعی نیستم.
هیچ چیز واقعی نیست.


دو سال پیش، بر روی تکه چوبی مخصوص ماهیگیرها نشسته بودم و رو به دریا نگاه می کردم.

آفتاب وقتی که غروب می کنه، وقتی که طلوع می کنه، وقتی که خستست، مهربون میشه، نوازشت می کنه. 

آفتاب غروب کرد، من از جام بلند شدم، دستهام رو تو جیبم کردم، قرص ها رو به خورد دریا دادم؛


دریا اما هیچ وقت دیوونه نشد.

دریا اما هیچ وقت نمرد،

دریا اما هیچ وقت یادش نرفت،
که غروبی هم هست،
که طلوعی هم هست،
که امیدی هم هست.

۱ نظر ۱۷ فروردين ۹۳ ، ۰۰:۵۷
امید یعقوبی

خراب کن، خورد کن ، آب راکد گندیدست ، خراب کن ، خورد کن ، حتا اگه تو ساختیش ، خاطره ها؛ اونا می مونن ،نگران اونا نباش ، خاطرها درونِ تو زندگی می کنن، تو خراب کن و نترس، خورد کن تا ققنوس ببینی ، تا از میان آواره ها جنگل ببینی، تو می ترسی ، نترس ، بدست میاری ، جدید . آتش بزن تا تولد ببینی . تو زیر فشار عرق می کنی، بو می گیری ، افکارت شروع به پیر شدن می کنن و می میرن ، نسلها می رن و میان و بعضی ها هنوز ، هنوز ، می ترسن که خراب کنن ، می خواهَن بسازن ، باور کن واقعا میخوان بسازن، نمی سازن ، چون همشون ترسواَن ، چون تو هَم ترسویی ، می ترسی افکارت رو از دست بدی ؟ می ترسی تنها بمونی ؟ پس می میری چون قاتلٍ زمانی ... بریز بیرون بذار شنا کنن. اون تو آکواریوم نساز پُر از ماهی مرده ... زنده ها هم مرده ببینن ؟ اینه نمایشی که برای اونا ترتیب دادی ؟ نمایشی از رقص مرده ها ، بر روی سطح آب . سطح ، سطح ، سطح ...

۰ نظر ۱۷ فروردين ۹۳ ، ۰۰:۵۶
امید یعقوبی

آن زمان،در کودکی،شبها،از این موضوع که در تاریکی شب اگر به نقطه ای خیره شوی،کم کم همه چیز در برابر چشمانت حذف میشوند وحشت داشتم،حال این موضوع دوباره مرا میترساند،احساس میکنم دارم در این دنیا محو میشوم،بهتر بگویم،احساس میکنم دنیا دارد با من همرنگ میشود و همه چیز در برابر چشمانم حذف میشوند،پس بهتر است به نقطه ای خاص در تاریکی خیره نشوم،اگر همه چیز آن چیزیست که من میخواهم،بگذار همه ی مغزم را رنگ آمیزی کنم،آخر هم در قسمتی از این نقاشی بزرگ نصفه کاره رها شوم.دوست دارم با گرمای انگشتانم روی پاره ای از این پنجره ی بخار زده نقاشی کنم؛ دوست دارم نقش ببندم،هرچند در آخر هم محو شوم ...

۰ نظر ۱۷ فروردين ۹۳ ، ۰۰:۴۹
امید یعقوبی

پنج سال پیش نوشتن رو با این جمله شروع کردم: «افکاری بود که نه می شد هضمشان کرد، نه دفعشان، از آن پس افکارم را بالا می آورم.»  تنها دلیل نوشتنم نیازه، نیازی که اگه ارضا نشه مثل هر نیازه دیگه ای منجر به رنج می شه. تا حالا بیشتر داستانهام تو رده بندیه سمبلیسم قرار می گرفتن اما به تازگی به سورئالیسم و فانتزی رو آووردم. همه ی نوشته هام رو از طریق پیجی در فیس بوک به اسم قهوه منتشر می کردم(و می کنم). هیچ وقت خواننده زیادی نداشتم و البته اهمیت چندانی هم واسم نداشت و نداره.

من به سراغ داستانهام نمی رن بل که اونان که به سراغ من میان. یک ثانیه قبل از اینکه بخوام پشت کامپیوتر بشینم و بنویسمش هیچی در موردش نمی دونم جز تصاویری محدود و تار از اول داستان (که همین تصاویر محدود هم گاهی نیستن و ذهنم خالیه خالیه، اینجور موقعها داستانم تبدیل میشه به یه سایکوگرافی). توضیح اینکه چی می شه که می فهمم باید بنویسم یه خورده سخته، یه فشار و یه حالت روحی خاص که انگار یه داستانی تو ضمیر ناخداگاهم ساخته شده که باید به بیرون ریخته شه یا ذهن تو یه حالتیه بین هوشیاری و خواب و تو اون حالت می تونه کلی تصویر عجیب بسازه. مخالف این ایده ام که نویسنده یا سازنده ی یه اثر هنری باید چیزی که آفریده رو وسیله قرار بده و باهاش حرف بزنه و به اصطلاح هدفی برای داستانش تعریف کنه. داستانهایی که توشون ما از مسیرهای غیر معمول رد می شیم، نوعی از ماجراجویین. آیا می شه گفت آدمی که همش تو خونش بوده و از شهر بیرون نرفته با آدمی که قسمت بزرگی از زندگیش رو به ماجراجویی داخل جنگلها و دره ها گذرونده یکیه؟ هدف از سفر چیه؟ هدف از یه سفر خیالی چیه؟ آیا همیشه باید یه حکیم باشه که به آلیس سرگردان پند و اندرز بده تا سفر یه باری داشته باشه؟ یا اینکه نفس سفر خیالی خودش به تنهایی به قدری ارزشمنده که چیزهای دیگه کنارش هیچن؟! چیزهایی که ما با خودمون از دنیای واقعی به خیالی می بریم واقعا اونجا فاقد ارزشند. تو این دنیا ما زندگیمون پر از هدفه، ولی اونجا چی... همچنین احمقانست اگه بخوایم داخل یه همچین دنیایی دنبال اشیائی بگردیم که بشه با خودمون به این دنیا بیاریم. ما با همون لباسی که از این دنیا به دنیای خیالی میریم از اون برمیگردیم و جیبهامون هم همون قدر خالیه که بوده، اما دیگه اون آدم قبلی نیستیم ...

۰ نظر ۱۷ فروردين ۹۳ ، ۰۰:۱۹
امید یعقوبی